زن گفت؛ چیزی بگو، مثلن بگو: «کنارت هستم. هیچوقت هیچوقت تنهایت نمیگذارم. دیگر نمیروم. میمانم. همه تنات را بوسه باران میکنم. گل برایت میآورم. شعر میسُرایم. با هم به باغ میرویم. کتاب میخوانیم. شب شمع روشن میکنیم. میرقصیم. میسازیم.» چیزی بگو. لطفن. لطفن. تا این دروغ سیاه فرو ریزد و به حقیقت پیوندد. مرد چیزی نگفت. شیشه قاب عکس مرد خیس اشک بود. زن شیشه را خشک کرد. بوسه باران کرد. خوابید. شنید: «کنارت هستم.»
دکترمحمودجاوید
بیستوچهارم بهمن ۱۴۰۱
برداشتی آزاداز دفتر شعر «تا جایی زخمیام که نمیرم» گزیدهی نوشتههای تومریس اویار