Dr.Mahmoud Javid

داستانک «شعر با بغض نخوان»

{تعداد} پاسخ ها/5

داستانک «هفت جفت کفش آهنی»

یک روز، یک جوان، تصویر شاهزاده خانمی را دید.زیبا، هوش‌ربا. در یک نگاه عاشق شد. بزرگان گفتند که از این عشق دل بکن. رسیدن به او جان‌فرساست. پیش از تو «نام‌آور جوانانی» جان فدا کردند؛ اما نرسیدند. راه دور و سخت ناهموارست. هفت جفت کفش آهنی باید پاره کنی؛  شاید به مقصد برسی. گفت پاره می کنم. هفت کفش آهنی ساخت. با همه خداحافظی کرد. اول جاده دلدار نشست. قیچی به دست گرفت؛ مشغول پاره کردن هفت جفت کفش آهنی شد.

یازدهم شهریور ۱۴۰۱-تهران

.

داستانک «مرشد، دست هایش را به هم کوفت»

زمستان بود. هوا یخ بود. قهوه خانه داغ بود.بخار، روی شیشه‌ها جا خوش کرده بود. بیرون شبِ محوی بود. مرشد پیر و خسته بود. پیرامونش را نگاه کرد. استکان‌های کمر باریک، میان نعلبکی های لب‌پَر، به صف بودند. قهوه‌چی چای می ریخت. آدم ها سرشان به خودشان گرم بود. دود قلیان چهره‌ها را گرفته بود. به سختی بلند شد. دست هایش را به هم کوفت. کسی را شوق شنیدن نبود. یادش نمی آمد؛ چند شب، نه، چند سال است؛ که مدام قصه رستم و سهراب می گوید. هر بار، امیدوار بود؛ که شاید این پیر لجوج، پاسخ پرسش سهراب دهد. بگوید که رستم است. خدعه نکند. سهراب نکشد. دریغ، قصه پر غصه، بی تغییر، خون می‌ریخت. آب خورد. مزه کهنگی می داد، گلویش را صاف کرد. صدایش خش دار و خسته بود. به نام پروردگار جان و خرد گفت. بی خیال روایت شاهنامه شد. سهراب را لخت به میدان آورد. رستم، نشان پسر خود، بر تن سهراب بدید. گفت «پسرم، من رستم هستم» سهراب، پدر را یافت. فرمان افراسیاب زیر پا انداخت. رستم، پسر را در آغوش گرفت. مرشد نفسی به راحتی کشید. سرانجام، روایت خود را ساخته بود. سهراب‌کشی تمام شد. مرشد جوان و پرنشاط بود. بخار از شیشه گرفت. سپیده نزدیک بود. با خودش گفت: «وقت نشستن نیست. باید فکری هم به حال افراسیاب بکنم» دست‌هایش را به هم‌ کوفت.

.

داستانک «شعر با بغض نخوان»

نمی توانم اشکهایت را ببینم؛ نمی‌روم. شعر با بغض نخوان. در کوچه باغ خاطره ننشین. با دلتنگی قدم نزن. از بی‌وفایی  آدم‌ها نسوز. نمی‌توانم اشکهایت را ببینم؛ نمی‌روم. فاصله‌ها را بی‌خیال شو. دست‌های زیبایت را به من بده. لبخند بزن. آواز بخوان. گفتم که نمی‌توانم اشکهایت را ببینم؛ نمی‌روم. آب و خوراک نمی‌خواهیم. همینجا می‌نشینم. تو را نگاه می‌کنم. با هم سیر می‌شویم.

شانزدهم شهریور ۱۴۰۱-تهران

 

داستانک «به دنیا آمد، سه بار»

داستانک «خیلی وقت است که رفتی»

داستانک «پاها در مِه»

این مطلب را به اشتراک بگذارید

یک پاسخ

  1. سیر نمی شوم ز تو
    از نگاهت
    از شعر و داستانک و خاطراتت
    نمی شود بی خیال شد
    خنده هایت
    شوخ طبعی هایت
    برای گریه های بی صدایت
    یک چکه آب بده
    بغض گلو فرو خورم
    مُردم از گشنگی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *