نام و چهره آموزگار کلاس اول ابتداییم را یادم نیست. فقط میدانم دستهای بزرگ سنگینی داشت. هنوز هم سنگینی آن دستها را پشت گردنم حس میکنم. درد انگشتانی که بین آنها مداد میگذاشت و فشار میداد بههمان فریاد بار اول آشنایی است.
چقدر مواظب بودم وقتی در کلاس قدم میزند، سمت من که میآید به موقع مداد را بین دستانم جابجا کنم. گاهی غرق نوشتن یادم میرفت گامهایش را بشمارم. دستهای تنبیهش زودتر از سایه هیکلش مرا غافلگیر میکرد.
گمان کنم شبیه شوهر خاله هری پاتر بود. با دیدنش به زیرپلکانی ذهنم پناه میبردم. تعارض بین بودن و نبودن، یادم نیست چگونه حروف الفبا را یاد گرفتم. کلاه آ را سرش کردم. با ب بزرگ آشتیشان دادم. شاید آبشان خنکایی بر سوزش پشت گردن و دستم باشد.
نمیدانم شاید در عصر اشتباهی بودم. قلمنیها را برای من برش نمیزدند. تنبیهم وسط نشستن در نیمکتهای سه نفره بود. شاید چون همهچی آن دست دیگر بود. آنروزها هنوز چپدستها روز نداشتند. همیشه به وقتنوشتن حس گناهکارها را داشتم. مجرم ذاتی. چرا؟ چون مداد دست چپم را انتخاب کرده بود. گناهی که هنوز با من است. لطفن اگر دیدید آموزگار کلاس اولم دارد میآید مرا خبر کنید زیادی غرق نوشتنم.
بیستودوم مرداد ۱۴۰۲– تهران
کلمات عاشقش بودند یا شاید او عاشق کلمات بود