تا به حال نهنگ ندیدم، یعنی از نزدیک ندیدم. توی داستانها با نهنگ آشنا شدم. اولین بار نهنگی بود که یونس را بلعید. دومی نهنگی بود که سندباد با جزیره اشتباهش گرفت. سومین بار وقتی بود که یک نهنگ پینوکیو و پدر ژپتو را به هم رساند. عاشق تصویر فوران آب از بینی نهنگ بودم. چه فوارهای. نمیدانستم نهنگها نمی توانند آدم را قورت دهند، اما میتوانند خودکشی بکنند.
چارلی نهنگ نبود، آدم بود. وقتی تصمیم گرفت خودکشی کند، نهنگ شد. بدون هیچ فوارهای. چارلی معلم بود. باهوش. دوست نداشت حالا که احساس شرمندگی، لیاقت زندگی را از او گرفته است، با روشهای معمول خودکشی کند: اسلحه، حلقه طناب، مرگ موش، قرص، پریدن از ارتفاع و نظایر آن. آشپزی چارلی خوب بود. خیلی خوب. شیفته خوراکیها. بدنش را با پیتزا، مرغ کنتاکی، شکلات پروار کرد. خیلی. دویست و چند کیلو. آنقدر زیاد که بیافتد. یک هیکلِ حال بهمزنِ ناتوانِ وبالِ جان. نارسایی احتقانی قلب با فشارخون 23 روی 13. هفته آخر عمر.
فیلم «نهنگ» ساخته «دارن آرونوفسکی» در باره نهنگ نیست، در باره شرمساری است. شرمساری چارلی. شرمساری جامعه. شرمساری باورها.
معلم کلاس اول دبستانم را یادم نیست. اما بیشک هیکلی گنده داشت و دستهایی سنگین. تصویر دستهایش وقتی مداد را بین انگشتان دست چپم قرار میداد، بخاطر دارم. پیش از هر آموزشی، هماره نخست خودِ آموزگار را می بینیم، سپس دانشی که به بازار آورده است. در مورد چارلی اما این موضوع صدق نمی کند. در فضای آموزش آنلاین، قابِ تصویری خالی، پُر از مشکی محض میبینیم. محاصره بین تصاویر واضح دانشجویان. چارلی در پشت دوربین خاموش پنهان شده است. صدای چارلی از عمق تاریکی، درون قطعه پازل سیاه از جُستارنویسی میگوید و بر بازنویسیهای مکرر تاکید میکند: روی جملههای بنیادین پاراگراف تمرکز کنید.نوشتن به طرزی هوشمندانه، اما ترغیبگر، برای به اشتراک گذاشتن ایدههاست، حتا اگر چارچوبها به نظر محدودکننده بیایند. آشنایی با ساختار پاراگراف کافی نیست، جستار باید بر مبنای ایده و آنالیز خودتان بنا شود، حقیقتِ برهان و استدلالتان و گرنه ارزشی ندارد. در انتهای فیلم، چارلی تحت تاثیر صداقت دخترش الی، دوربین را روشن می کند و صادقانه خودش را با همه حال بههمزنی به دانشجویان نشان میدهد و میگوید:
دانشگاه مهم نیست، عبارات صادقانهای که نوشتید مهم است.
چارلی یک همجنسگراست. در اولین تصویری که از او می بینیم، میفهمیم. در حال استمنا به هنگام تماشای فیلمی از عشق بازی دومرد. تابویی که بشر از دیرباز با آن مواجه بوده است. لوط به خاطر آن سرزمینی را با همه مردمانش به نمک تبدیل میکند. چه بسیار آدمهایی که به خاطر این گرایش جان باختهاند. آثار ادبی پُر از حکایتهای شیفتگی مردان به مُغ بچهگان است. جوامع غربی به ظاهر آن را به رسمیت شناختهاند. اما فشار روحی باورهای مذهبی بر این افراد به قدری زیاد است که به قول لیز پرستار چارلی، سالها قبل از مرگ فیزیکی، از پل روی رودخانه خودشان را پایین انداختهاند. این درد روحی را به خوبی وقتی توماس قسمت نشاندار شده انجیل الن– دوست پسر چارلی و برادر لیز- را میخواند، حس میکنیم: ما مدیونیم، نه به جسم، که برحسب آن زیست کنیم؛ که هر آینه خواهیم مرد. لیکن اگر افعال بدن را به وسیله روح بکشید؛ خواهید زیست.
چارلی بیماری قلبی دارد، مشکلی اورژانسی. قلاب او برای ماندن در دنیا، جُستاری است در باره کتاب موبیدیک که دخترش چندسال پیش نوشته است. جستاری که آنقدر برای او مقدس است که همیشه قبل از به دست گرفتن مقاله، دستانش را با بلوزش تمیز میکند. وقتی درد قلب، نفسش را تنگ میکند؛ از دیگران میخواهد برایش جستار را بلند بخوانند:
نویسنده موبیدیک از حضور در دریا میگوید. خودش را اسماعیل خطاب میکند. تختش را با مردی شریک است. پس از رفتن به کلیسا، وارد کشتی دزدی دریایی به نام ناخدا اهب می شوند. ناخدا یک پا ندارد. پایش را یک نهنگ سفید از او گرفته است. اهب تمام زندگیاش را صرف یافتن و کشتن نهنگ سفید کرده است. موبی دیک. غمانگیزه. چون که نهنگ هیچ احساساتی ندارد. فقط یک حیوان گنده و زبان بسته است. اهب فکر میکند زندگیاش با کشتن نهنگ بهتر میشود. اما در واقعیت هیچ تاثیری ندارد. به خاطر یک پا، همه زندگیاش را به فنا داده است. نویسنده با توصیف خسته کننده زندگی نهنگها، میخواهد ما را از داستان غمانگیز خودش نجات دهد. حداقل برای مدت کوتاهی. این کتاب باعث شد به زندگی خودم فکر کنم و حس خوشحالی به هم دست بدهد.
آدمهای زیادی را در زندگی دیدهام که سرنوشت دیگران را بد جوری عوض کردهاند. خیلی بد جوری. ذرهای هم احساس شرمندگی نداشتند. اما چارلی از آن نوع آدمها نیست. شرمنده است، بسیار. نه به خاطر عشقش به الن. به خاطر اینکه نتوانسته الن را از چنگ جدال بین عشق به چارلی و باورهای مذهبیاش نجات دهد: میخواستم به او عشق بورزم که بداند؛ به هیچ کس دیگهای از جمله خدا نیاز ندارد. به خاطر آسیبهایی که با ترک الی دختر هشت ساله و زن سابقش-مری– به آنها زده است. مری الکلی. دختر به گفته مری دختر وحشتناک غیر قابل کنترلی است. او یک هیولاست. ممکن است الان به چارلی صدمه بزند. میگوید الی تصویر او را در اینترنت منتشر کرده و گفته است آنقدر چربی دارد که می توان او را سوزاند. شرمنده است به خاطر آسیبهایی که به جسم خودش زده است. آنقدر که مری میگوید:
نمیدانستم داری این بلا را سر خودت میآوری.
فیلم نهنگ با قاب تصویری از یک اتوبوس در یک ناکجاآباد آغاز میشود. جایی که به ظاهر هیچ آدمی نیست، به جز پسری سرگردان که از اتوبوس پیاده میشود. توماس. عضو فرقه حیات نوین. فرقهای مذهبی که معتقد است دنیا با بازگشت عیسا جای بهتری میشود- که البته هیچ ربطی هم به عیسای مدرسه نویسندگی ندارد- و بر خلاف اسمش حیات انسانها را میگیرد. لیز برای توماس از زندگی برادرش الن میگوید: عاشق حیات نوین بود، بر خلاف من. به تشویق پدرم برای تبلیغ به آفریقا رفت. پدرم دختری را برای ازدواج با او در نظر گرفت. الن با چارلی آشنا شد. با او ازدواج کرد. از خانواده و کلیسا طرد شد.از بودن با چارلی خوشحال بود. اما نمیتوانست دوری از پدر و حیات نوین را تحمل کند. خودکشی کرد. وقتی توماس با الی آشنا میشود، الی چنین میگوید:
نکتهای که از مذهبها خوشم میآید این است که فکر میکنند همه احمقاند و نمیتوانند خودشان را نجات دهند. نکتهای که بدم میآید وقتی به مسیح ایمان میآورند؛ فکر میکنند از بقیه بهترند. در نتیجه یک مشت عوضی میشوند.
چارلی فقط به خاطر دخترش زنده است. مثل بسیاری از پدر و مادرهایی که میشناسم. زندگیهای باخته. پیوندهای شل. آرزوهای آویزان به غبار. تنها زنده هستند، شاید فرزندان آنگونه زیست کنند که باید. آزاد. چارلی بیمه تامین اجتماعی ندارد. برای درمان حاضر نیست به بیمارستان برود. چون پول ندارد؟ خیر. پول دارد، ۱۲۰ هزار دلار. همه را برای دخترش پسانداز کرده است. در دامن مرگ با الی تماس میگیرد. سرانجام پس از سالها همدیگر را میبینند. الی او را مردی حال به همزن مینامد. کسی که به خاطر یک پسر دختر هشت سالهاش را ترک کرده است. دختری که هیچ چیز را فراموش نمیکند، از پدرش می پرسد: چرا ما را ترک کردی؟ به خاطر یک عزیز. -دوست پسرت. جفت. -شاگردت. الی در آستانه اخراج از مدرسه است. به دلیل جملهای که در باره همکلاسیاش نوشته. لزبین واژن پرست. به خوبی رسوب وحشت بچهها از فروپاشی یک خانواده را با دیدن این عبارت حس میکنیم. دختر نمیخواهد مردی به دلیل ناآگاهی با دختر همکلاسیاش ازدواج کند. روزی بچهای به دنیا آورند و ترکش کنند. دختر حالا میداند که پساندازی در کار است، اما میخواهد عشق پدر به خودش را در قالب مردی ببیند؛ که میتواند بدون واکر روی پاهایش بایستد و به سوی او گام بردارد. اما چارلی زمین میخورد.
توماس حضورش را در آن زمان و مکان یک نشانه مینامد. فرصتی برای نجات روح چارلی. اما با خودش صادق نیست. بیش از هر کسی خودش نیاز به کمک دارد. به الی میگوید: مال آیداهوست. کارهای کشیش جری را برای هدایت مردم قبول نداشته است. جری فقط رساله پخش میکرد. به سراغ مردم نمیرفت که به آنها بگوید چقدر خارقالعادهاند. توماس معتاد به ماری جوانا بوده است. پولهای خیریه حیات نوین را دزدیده و فرار کرده به ایوا. الی صدا و عکس توماس را ضبط میکند و برای کشیش و خانوادهاش میفرستد. کاری که به ظاهر بدجنسی است. اما چارلی به مری میگوید دخترشان میخواسته به توماس کمک کند. او باهوش، نویسنده قوی و به فکر آدمهاست. چارلی درست میگوید. خانواده و کشیش از توماس میخواهند برگردد.
چارلی همیشه نیمه پر لیوان را میبیند، برخلاف مری. میگوید دخترشان نویسنده قابلی است. هیولا نیست. صداقتش را میرساند که میگوید من آنقدر چربی دارم که میتوانند مرا بسوزانند. میخواهد به آدمها کمک کند:
تا حالا شده حس کنی آدمها اگر بخواهند هم نمیتوانند نسبت به هم بیتفاوت باشند بینظیرند. نبایستی از الی دست بشوییم.
چارلی دلش میخواهد این یک کار را درست انجام دهد. به مری از آخرین باری میگوید که با هم کنار ساحل رفتند. شنا کرد. پاهایش زخمی شد. خون کف ماشین را کثیف کرد. مری غر زد. الی هشت ساله بود.
چارلی میداند وقت رفتن است. باید با دخترش حرف بزند، نه به سیاق پیشین: شرمندهام که تو را رها کردم. حق تو این نبود. خودت و مقالهات شگفتانگیزید. توبهترین دسترنج زندگیام هستی. تویی که به دیگران اهمیت میدهی. چارلی دیگر نگران زاغی که پشت پنجره برایش غذا میگذاشت، نیست. از دختر میخواهد که مقاله موبیدیک را برایش بخواند. همراه با صدای دختر تلاش میکند و میتواند بدون واکر روی پاهایش بایستد. راه برود و سبکبال به آسمان گام بردارد. فیلم با سومین قاب کلیدی تمام میشود. با تصویر خانواده سه نفره در ساحل دریا. الی هشت ساله، تنها مشغول بازی است. مری تنها چشم به دریا دوخته است. چارلی تنها ست. اما یک خانوادهاند. چارلی پاهایش را در آب به زمین میفشارد و به روشنایی میاندیشد. روشنایی که هنگام باز شدن درِ رهایی، در چهره توماس و الی هم میبینیم..
نیمه شب است. فیلم نهنگ، خواب از چشمانم ربوده است. تصویر آدمهایی که کم آوردند، جلوی چشمانم رژه میروند. استعدادهایی که درک نشدند، در منجلاب خود تخریبی به قهقرا رفتند. نهنگ دیگر حیوانی با فواره بزرگ برای من نیست. تصویر تلخی از وا دادن است. دلم میخواهد با گُلی از حرفهای خوب از این مرداب سخت جان، بیرون بیایم.. حرفهای درست فیلم را در دل تاریکی با خودم مرور میکنم: مردم بینظیرند. نباید از کسی دست بشوریم. دلم میخواهد به آنها این جمله را هم اضافه کنم:
زندگی منصفتر از آن است که بخواهی خودت را پشت میز محاکمه بنشانی. اشتباهات گذشته را فراموش کن. هر لحظه دوباره متولد شو. هنوز ماموریت خوب بودن تو تمام نشده است.
دکترمحمودجاوید
بیستویکم فروردین 1402- تهران
فیلمی در کاغذ بیخط، سَللام سوسن جون
فیلم خانواده فیبلمن؛ بیرون آوردن سر از دهان شیر؛ 3 نکته کلیدی
فارست گامپ، چشم از توپ بر ندار- 9 مفهوم
7 پاسخ
سلام آقای جاوید. مثل همیشه فوقالعاده نوشتید. اما من چون فیلم نهنگ را ندیدهام کمی سردرگم شدم. خواستم کامنت نگذارم اما گفتم حالا که تا اینجا امدم چیزی بنویسم. بعد از دیدن فیلم نهنگ دوباره متنتان را خواهم خواند. سپاسگزارم
درود وقت به شادی.
سرکار خانم نیکومنش منتظر دیدار مجددتان هستم
سلام آقای دکتر. ممنون بابت تفسیر فوق العاده تون .بعداز خوندن آن، فیلم کاملا برام جاافتاد.🙏🙏
درود، وقت به شادی. خرسندم که با فیلم فرصت زیستی تازه یافتید
سلام آقای جاوید. فیلم را دیدم و از تفسیر شما هم بسیار لذت بردم.
سرنوشت الن خیلی ناراحت کننده بود.حتی ناراحت کننده تر از وضعیت زندگی چارلی
نظر شما درباره همجنسگرایی چیه؟
امیر نازنین آموختهام آدمها را قضاوت نکنم. باور دارم ما نیستیم که جلوی کاری را بگیریم. هستیم که اثری بیافزاییم. تنظیم چگونه زیست آدمیان چه در بعد فرهنگی، جنسی، فکری و نظایر آن علت وجودی ما نیست. محافظت از نهال آزادی، آبیاری مدام آن، تعهد وجودی انسان است. بسیار تکرار کنیم که خداوند انسان را تنها و آزاد آفرید.
چه نگرش فوقالعادهای دارید. اما مثلا اگر پسر خودتان چنین باشد چطور؟ عصبانی یا ناراحت نمیشید؟