اخطار: این نوشتار داستان فیلم را لو میدهد(اسپویل)
فیلم «خانواده فیبلمن» برشی از زندگی کودکی– نوجوانی «استیون اسپیلبرگ» کارگردان سینماست. چگونه با سینما آشنا شد. فیلمسازی پیشه کرد.
فیبلمنها یهودی هستند. ویژگیای که در جامعه متعصب مسیحی مرتب به آنها یادآوری میشود. آنها در نیوجرسی ساکن هستند. برت، پدر خانواده، مهندس الکترونیک هست. دنیای او از پشت قابهای عینک مهندسی جان میگیرند. مادر هنرمند است. عاشق پیانو نوازی. استعداد و هنری که پشت ترسهای مادرش از آینده مبهم، سرکوب شده است. اثر دو مدل ذهنی متفاوت پدر و مادر سم (استیون اسپیلبرگ) در تصمیمگیریها، در سرتاسر فیلم مشاهده میشود. سم میترسد برای اولین بار پا به سینما بگذارد. از تاریکی سینما، از آدمهایی که مثل غولها بزرگند. پدر با توضیح ویژگیهای فیزیکی فیلم، تعداد تصویر در ثانیه، ماندگاری تصویر در ذهن و نظایر آن، سم را ترغیب به روبرو شدن با سینما میکند. واژههایی که سم نمیتواند با آنها ارتباط برقرار کند. اما مادر، سینما را رویا میبیند، رویاهایی که هرگز نمیتوانی فراموش کنی. مواجه شدن با صحنه تصادف دو قطار با هم در فیلم، پسر را شوکه میکند. حالا دنیای کوچک ذهنی سم به هم خورده است. پسر احساس میکند، هیچ تسلطی روی آن ندارد. همانطور که مادرش از جادوی نواختن پیانو، زندگی در خوشحالی، به صحنه همسری و بچهداری پرت شده است. دنیایی که تحت کنترل او نیست. برت پدر سم، به عنوان هدیه عید حانوکا، برای او سیستم پیشرفته «اسباب بازی قطارریلی» میخرد. سم هنوز به دنبال کشف معمای تصادف است. آرامش به جهان ذهنیاش باز نمیگردد، مادرش میداند که کنترل را به او باید بازگرداند. پیشنهاد فیلم ساختن از صحنه تصادف قطارِ اسباب بازی، کلید حل معماست. سم، مرتب صحنه تصادف قطار اسباب بازی را تماشا میکند، شیفته سینما میشود. شانسی که به صورت تصادفی، از یک صحنه تصادف در سینما، آینده او را شکل میدهد.
نمیدانم چقدر با مفهوم آنالوژی یا قیاس در زبان عربی و فراسنجی در زبان فارسی آشنا هستید. مفهومی که در صنعت خودرو با الگوگیری از کشتارگاههای صنعتی، خط تولید را متولد کرد. یکی از نمونههای خوب آنالوژی را در فیلم خانواده فیبلمن میبینیم.
برت پیشنهاد شغلی خوبی میگیرد. به آریزونا نقل مکان میکنند. عمو بنی، همکار پدرش هم با آنها میآید.سم، فیلم آماتوری میسازد. صحنههای تیراندازی در فیلمش غیرطبیعی به نظر میرسند. سوراخ شدن روزنامه با پاشنه نوک تیز کفش مادر، مشکل را حل می کند. سم، از آن الگو میگیرد. با سوراخ کردن فریمهای فیلم درصحنه شلیک گلوله، تیراندازیها را واقعی تصویر میکند.
حاج آخوند میگوید زندگی کوتاه است مثل آه. اما در همین زندگی کوتاه، گاهی با آدمهای بزرگی روبرومیشوید، که اثر آنها یک عمر در زندگیتان میماند. دایی بوریس ، برای سم چنین آدمی است. مادربزرگ مادری میمیرد. دایی برای اولین بار در زندگی سم ظاهر میشود. دایی در سیرک کار میکند. مربی شیرهاست. عشق به سینما را در سم تشخیص میدهد. دایی میگوید:
انتخاب بین هنر یا خانواده، هنرمند را دوپاره میکند. همیشه یادت باشد؛ ما خانوادههایمان را دوست داریم. اما، هنر اعتیاد ماست. هنر در خون ماست. گذاشتن سر،در دهان شیر شهامت است؛ اما، سر را سالم از دهان شیر درآوردن هنر است. هیچوقت فراموش نکن سم، تو خانوادهات را دوست داری. اما، فیلمسازی را بیشتر دوست داری. وقتی فیلمات را ساختی، هنر تو ، از آسمانها برایت پادشاهی میآورد، توی زمین افتخار. ولی قلبت را پاره میکند و برایت تنهایی میآورد. باعث تنهاییات میشود و مایه خجالت خانواده. تبعیدشدهای در صحرا، مثل یک کولی. هنر، بازی نیست، به خطرناکی سر بردن در دهان شیر است.
دایی بوریس به او یاد میدهد، هنرمندها همه از یک قبیله هستند. همدیگر را میفهمند؛ چه مثل مادرش پیانیست باشند، چه مثل خودش فیلمساز و چه مثل دایی، هنرمند سیرک.
ایستادن به احترام سینما، به عنوان یک کار هنری موثر در زندگی بشر، در همه فیلم به چشم میخورد: ثبت رقص مادر در کمپ جنگلی، کشف رابطه عمو بنی با مادر، پیدا کردن دوست و همچنین دشمن با ساخت فیلم جشن مدرسه، تاثیر همدلی در جنگ، حسِ بدِ متفاوت بودن در شب کریسمس، با تصویر تاریکی خانه فیبلمنها، که چراغانی نکردند.
نمایش تبدیل کردن تهدید به فرصت از نکات برجسته فیلم است. سم در مدرسه کارولینای شمالی به خاطر یهودی بودن، جثه کوچک و قد کوتاه مورد تهدید قرار میگیرد. اما همین مذهبِ متفاوت، فرصت تجربه اولین عشق زندگی را به او میدهد. مونیکا دختری با گرایشات افراطی مسیحی است. دوستی با پسری که ختنه شده، برای او وسوسه کننده است. با سم دوست میشود تا او را با مسیح آشنا کند. حتا وقتی میخواهد سم را ببوسد، بهانه عیسا است. از او میخواهد دهانش را باز کند و روح مسیح را به درون بکشد.هیکل کوچک، اگر چه درمواجهه با قلدرها چالش جدی سم محسوب میشود. اما، تسلط او به فیلمسازی، ورق را به نفع او برمیگرداند. با تصویرسازی سوگیرانه از همکلاسیهای قلدرش، کفه قدرت را به نفع خود جا به جا میکند.
چالشهای تصمیمگیریهای عاقلانه، غیراحساسی و گاهی احمقانه، تار و پود فیلمِ خانواده فیبلمن است.
- مادر پس از فاش شدن علاقهاش به عمو بنی، در تصمیمی احساسی، پیمان میبندد، که مادر خوبی برای بچهها و همسری عالی برای برت–فهمیدهترین مرد دنیا– شود. اما، بعد که افسرده میشود. می فهمد که دفن کردن عشق، کاری بینهایت غلط است. بدترین خیانت یک انسان به خودش، این است که بخواهد، به قولی پایبند بماند، که میداند، اشتباه است. حقیقت را به همسر و بچه هایش میگوید. با دخترها برمیگردند پیش عمو بنی. شادی را باز مییابد. تصمیمی که سالها قبل باید میگرفت.
- مونیکا تقاضای ازدواج سم را رد میکند. میگوید قرار نیست آرزوهای خودش را رها کند، بیاید با سم زندگی کند، چون پدر و مادر پسر از هم جدا شدهاند و او مونیکا را دوست دارد. تا سم یاد بگیرد؛ خوب بودن دو نفر آدم و علاقه یک طرفه یکی به دیگری، نمیتواند منجر به عشقی سوزان و یک زندگی پایدار شود.
- مادر به سم میگوید، در زندگی کاری را باید بکنی که قلبت به تو نشان میدهد. چون تو به هیچکس بدهکار نیستی . حتا اگر منفور خانواده شوی. سخنان مادر در کنار توصیههای عمو بنی، تصمیم گیری را برای سم آسان میکند. میداند هنرمند است. به خودش خیانت نخواهد کرد.
- پدر پس از زندگی ناموفق با همسرش، تصمیمهای احساسی خودخواهانه را کنار میگذارد. میگذارد زن به سراغ عمو بنی برود، خوشحال باشد. سم را از رفتن به کالج معاف میکند. یاد میگیرد عمر کسی را به خاطر خواستهای خودش هدر ندهد. به خوشحالی آدمها احترام بگذارد. همیشه فرصت را برای شناخت انسانهای اطرافش مغتنم شمارد.
ملاقات با جان فورد، در انتهای فیلم، پایانی خیره کننده را به چشم میکشد:
وقتی که به سم میگوید، افق دید در نقاشیها اگر در بالا و پایین باشد، جالب است. اما افق دید در وسط تصویر، کثافت است و خیلی خسته کننده.
قاب نهایی فیلم، سم را در جادهای رو به آینده، رها میکند، در حالی که افق دید از بالاست. تا همیشه به خاطر داشته باشیم، وسط ایستادن، تصمیم نگرفتن، کشتن هویت انسانی است.
فیلم را دوست دارم، به خاطر احترام به انسان، احترام به آزادی انتخاب، احترام به حق متفاوت بودن، احترام به هنر، احترام به زندگی، احترام به عشق.
شانزدهم دی ۱۴۰۱- تهران
شاید با هم دوست شوید: