Dr.Mahmoud Javid

پل‌های مدیسن کانتی – عشق روی پل

{تعداد} پاسخ ها/5

پیش از شروع

بیرون شب می‌رسد. ما میان جمع خانواده، پشت دیوارهای امن خانه، از ناشناخته‌های پنهانِ دل شب نمی‌هراسیم. همه چیز به ظاهر قابل پیش‌بینی است. آرامش. اما مرگ مادر، هر چند جهان‌ْسیر، هر بازمانده‌ایرا به هم می‌ریزد. چه برسد که در یک جامعه سنتی برای سفر ابدی، به جای خوابِ خاک، سفری متفاوت را نشانزده باشد. پراکندن خاکستر پس از سوختن بر روی پلی تاریخی: رُزمن. این همان قلابی است که با فریاد مایکل ما به دنیای فیلمکتاب «پل‌های مدیسن کانتی» کشیده می‌شویم: چه کسی دیده است یک نفر بخواهد خودش را به آتش بکشد. این دیوانگی است.

تماشای سوگ

تماشای سوگ هنوز عادتم نشده است. در این مراسم‌های سیاه‌پوش، آنهایی که نمی‌خواستم بروند، مقابلم زنده می‌شوند. شاد، نگران، هر بار به حالی. حرف‌هایی که وقت نکردند بگویند. فرصت‌هایی که از دست دادند. زندگی‌هایی که تجربه نکردند.

فرانچسکا

فرانچسکا ایتالیایی بود. مادر کارولین و مایکل. همسر ریچارد. وقتی که از دنیا می‌رود، تازه برای بچه‌ها به دنیا می‌آید. با جعبه‌ای حاوی نامه، دفترچه‌های خاطرات، دوربین، مدال و عکس:

اول از همه من شما را دوست دارم. می‌توانستم بگذارم این راز همراه من بمیرد. اما هر چی بیشتر زندگی می‌کنی ترست فروکش می‌کند؛ و آن چه بیش‌تر بیش‌تر اهمیت پیدا می‌کند این است که شناخته بشوی. چقدر سخت است که روی زمین زندگی کنی و کسانی که ترا دوست دارند ندانند تو در کجا زندگی می‌کنی. برای مادر دوست داشتن بچه‌ها راحت است؛ اما نمی‌دانم برای بچه‌ها هم راحت است.

رابرت

برای بچه‌ها راحت نیست. مایکل نگران است که آیا مادرش با رابرت رابطه جنسی داشته است و کارولین مرتبمی‌‌گوید هیچوقت به من نگفت. حالا مادر در نامه و سه جلد دفتر خاطرات از رابرت می‌گوید. رابرت کین کید. حرفه‌ای تمام عیار در کار. عکاس و نویسنده مجله نشنال جئوگرافی بود. عاشق کلمات و تصویر. کلمه آبی جزو کلمات محبوب او بود. در جوانی فکر می‌کرد کلمات علاوه بر معانی احساس مادی هم دارند. کسی که معتقد بود، خانه ثابت مال شخصی است که گم می‌شود. او هرگز در ماموریت‌های عکاسی گم نشده بود. همه جای دنیا بود، جز خانه. همسر سابقش نمی‌توانست بیش از این منتظرش باشد. رابرت طلاق نامه را امضا کرد. ماریان خواننده محلی جز آزادی چیزی نخواسته بود. حالا در آیوا رابرت خیال می‌کرد گم شده. در جستجوی پلِ رُزمن. -پلی از مجموعه پل‌‌های مدیسن کانتی-درست جلوی خانه فرانچسکا و شوهرش.

گم‌شدن یا اشتباه رفتن

فکر کردم گم شدیم. گرمای بالای پنجاه درجه. در جستجوی کمپ کویری کرمان. ما. جاده. خالی. سکوت. خورشید. راهنما فقط ویز. نه تابلویی. نه خودرویی. نه آدمی. فقط اپ ویز. نمی‌دانم چرا برنمی‌گشتم. شاید می‌خواستم آخرش را ببینم. سرانجام سواد کمپ پیدا شد. متروک. کپر‌هایی مرده. با سوراخ‌هایی خراب. سایه‌خورشید آنجا تنها بود. حالا می‌دانستم گم نشده بودیم. اشتباه می‌رفتیم.

آشنایی

فرانچسکا به رابرت می‌گوید گم نشده است. از مزرعه همسایه که رد شود پس از دیدن سگ زرد به سمت چنگال باید براند. خودش هم می‌فهمد بی‌تابلو با نشانه‌های آشنا برای مردم روستا، پل رُزمنی پیدا نخواهد شد. می‌گوید می‌آیم مسیر را نشان می‌دهم.  همسرش ریچارد به همراه بچه‌ها چهار روز نیستند. شرکت در مسابقه گاو برتر در ایلی‌نویز. گاو کارولین انتخاب شده. رابرت از بوی آیوا می‌گوید: بوی عجبیبی دارد. بوی خاک غنی شده‌ای که انسان از آن ساخته شده، زنده است. شاید هم غیر زنده. شما آن را حس می‌کنید؟ فرانچسکا: نه. شاید به خاطر اینکه من اینجا زندگی می‌کنم. رابرت می‌گوید: من‌ هم همینطور حدس  می‌زنم. صنعت ایهام ظریفی که اولین نشانه‌های گم شدن عکاس در فرانچسکا  را آشکار می‌کند.

تکه‌ای از آسمان

زن متولد باری ایتالیاست. رابرت باری را می‌شناسد. سال‌ها قبل چند روزی به خاطر زیبایی‌ش از قطار پیاده شده و آنجا زیسته است. تکه‌ای از آسمان. شاید پیش از دیدار، فرانچسکا را بوئیده است.

عکس گرفتن از نور

پل رُزمن مثل بقیه پل‌های مدیسن کانتی سرپوشیده است. زیبا. نور برای عکاسی مناسب نیست. رابرت شیفته کار امپرسیونیست‌های فرانسوی و نحوه استفاده رامبراند از نور است. رابرت در حقیقت از نور عکس می‌گیرد نه از موضوعات مختلف. موضوعات صرفن وسیله بازتاب نور هستند. اگر نور مناسب باشد همیشه چیزی برای عکاسی است. او عکاسی مد را ترک کرده‌ است، چون معتقد است که هر کس از جنس چیزی هست که بوجود می‌آورد. رابرت گل‌های بنفش برای فرانچسکا جمع می‌کند. زن به شوخی می‌گوید: گل‌ها سمی است. گل‌ها از دست رابرت می‌افتد. زن می‌خندد. شاید می‌ترسد گل‌ها آب‌های به زور آرام گرفته زندگی‌ش را موج اندازد. وقتی رابرت می‌پرسد چند سال است که ازدواج کرده، با انگشتان دست شروع به محاسبه می‌کند. عددسالی که نمی‌گوید. گویی نمی‌خواهد سال‌هایی که زندگی نکرده را مزه کند. سن کارولین و مایکل را دقیق می‌داند: هفده و شانزده. رابرت می‌گوید: مردم از تغییر می‌ترسند. چیزی که بتوانی رویش حساب کنی، باعث راحتی می‌شود. البته اغلب چیزی نیست که بتوانی رویش حساب کنی. زن می‌گوید: من از تغییر می‌ترسم. رابرت: تو از ایتالیا تا آیوای آمریکا جابه‌جا شده‌ای. یک تغییر بزرگ. فرانچسکا از آشنایی‌ش با ریچارد در ایتالیا می‌گوید: ریچارد توی ارتش بود. خیلی تمیز. جنتلمن. ریچارد مهربانی و نوید شیرین سرزمین امریکا را پیشنهاد کرد. وقتی بیشتر جوانها‌ی ایتالیایی مرده یا اسیر بودند. ریچارد پدر خوبی است. سخت کار می‌کند. اینجا مردم آرام و خوبیدارد. همه به هم کمک می‌کنند. اما جایی برای تحقق رویاهای من نیست. رویاهای قدیمی شاید دیگر کارساز نیستند. اما رویاهای خوبی هستند. خوشحالم که آنها را دارم.

خدا آن بالا می‌خندد

رویا اسب بالدار سپید زندگی من هم بود. هست. تماشای رامون کاخال، پاستور و کخ مرا به پشت میکروسکوپ کشاند. قدم زدن میان واکنش‌های بیوشیمیایی، آنتی‌ژن‌ها و آنتی‌بادی‌های جان، نشانگرهای‌ خونی، آسمانگسترده ادرار، همه و همه برای دستیابی به نوبل پزشکی بود. تشخیص بیماری‌های تاول‌زا به روش ایمونوفلورسانس غیرمستقیم با استفاده از آنتی‌ژن انسانی برای اولین بار. آرزوهای قدیمی. حواسم نبود که آدمیزاد نقشه می‌کشد، خدا آن بالا می‌خندد. اما هنوز رویا دارم. رویاها. جدید. به هر حالی خنده خدا را دوستدارم.

هنگام پرواز شب‌پره‌ها

فرانچسکا به حرف‌های ریچارد فکر کرد: وقتی کنارم نیستی خوابم نمی‌برد. سگ سفیدِ ریچارد را بغل کرد. چرا اینقدر مرا دوست داری، وقتی می‌دانی که دوستت ندارم. سگ مواظب فرانچسکاست. وقتی با رابرت به سمت پل می‌رانند. وسط آهنگ قدیمی یک شب خوب. فرانچسکا شب جلوی آینه خودش را نگاه کرد. زیبا. تصمیم گرفت وارد ترن زندگی چهار روزه یک‌طرفه بشود. دعوت‌نامه را نوشت: اگر باز هم «هنگامی که شب‌پره‌های سفید بهپرواز در می‌آیند» دلت شام دیگری خواست، امشب بعد از تمام شدن کارت بیا. هر وقت بیایی خوب است. چهار روز پُر از موسیقی رقص غذا عشق گفت‌و‌گو‌:

مسیری به سوی فرانچسکا

رابرت: بهترین جایی که رفتم آفریقا است. رنگ‌ها از گرگ‌ومیش تا غروب آفتاب تغییر می‌کرد. آنجا همه چیز قابل لمس بود. انواع رابطه‌ها. کسی، کسی را قضاوت نمی‌کرد. آنجا یک بهشت بود با نگاه جنسی. من تنهام راهب نیستم. مردم را دوست دارم. می‌خواهم آدم‌های مختلفی را ببینم. تو باعث شدی داستانم را فراموش کنم. وقتی اجازه دادیم روز هر جا که خواست ما را ببرد با آن بیش‌تر از خودمان شدیم. می‌خواهم بدانی که من هر فکری که کردم و هر عکسی که در زندگی گرفتم، مسیرم را به سوی تو ساخته‌ام. . فرانچسکا من برای چیزی که هستم عذرخواهی نمی‌کنم. این اتفاقی که برای ما افتاد برای دیگران نمی‌افتد. بقیه آرزویش را دارند. اصلن آنها نمی‌دانند که چنین چیزی در زندگی وجود دارد. ما این عشق را ساختیم. این درست‌ترین کار را. حالا می‌گویی آنرا از دست بدهیم. فرانچسکا ما کار بدی نمی‌کنیم که نتوانی به بچه‌هایت بگویی. بیا با هم فرار کنیم. در زندگی یک‌بار این اعتماد به نفس برای آدم پیش می‌آید.

ما با مردم این زمانه فرق داریم

فرانچسکا: فرار کار درستی نیست. برای بچه‌ها.  آنها نمی‌توانند سرشان را بالا کنند. ریچارد هم مستحق خُرد‌شدن نیست.  او مزرعه‌دار است. مزرعه دار به مزرعه وابسته است.  جابجا نمی‌شود. از حرف و حدیث مردم نابود می‌شود. اگر من با تو بیایم کارولین به شوهر آینده‌اش چی بگوید.  اگر از اینجا با هم برویم با هر فاصله‌ای، این خانه را با خودم می‌آورم. از تو دلزده می‌شوم. همین چهار روز زیبا هم کثیف می‌شود. ما با مردم این زمانه فرق داریم. برای یک زن با خانواده یک زندگی آغاز می‌شود و یک زندگی می‌میرد. می‌خواهم هر دوشان را نگه دارم.  عشق تو را در درونم و زندگی با آنها را در بیرون.

خالی شدن از آب کهنه

نگاه داشتن همه دلبستگی‌ها با هم. آرزوی سخت ممکن. در زندگی خیلی خوب فهمیدم که نمی‌شود همه چیز را با هم داشت. دنیا، دنیای دادوستد است. درست مثل پل‌های مدیسن کانتی. نمی‌توانی از روی پل رد شوی هر دو طرف آن باشی. نمی‌توانی بدست آوری، مگر از کف دهی. نمی‌شود آب تازه خواهی، تا ازآب کهنه خالی نشوی. ممکن نیست عشق خواهی، از نگاه‌های قضاوت‌گر مردم برهی. عشق تابع خواسته‌های ما نیست. همه زندگی رابرت و فرانچسکا خاطره آن چهار روز می‌شود. در کتاب. در نامه. در قلب‌هایشان.

جاده جای عجیبی است

رابرت می‌نویسد: اکنون برای من واضح است که ما کنار هم حرکت می‌کردیم و آن چهار روز همه زندگی ما بوده. به عدسی دوربین که نگاه می‌کنم تو را می‌بینم. می‌خواهم مقاله بنویسم؛ می‌بینم در باره تو دارم می‌نویسم. پیمودن فاصله آیوا تا اینجا را به خاطر ندارم. فقط رسیدم. جاده جای عجیبی است. من و تو هم تمام این سال‌ها و زندگی‌ها به سوی یکدیگر حرکت کرده‌ایم.

جایی در قلب برای رقص

فرانچسکا از بچه‌هایش می‌خواهد بپذیرند که او  زندگی را تقدیم خانواده کرد و  می‌خواهد آنچه را باقی مانده تقدیم رابرت کند. پس او را همچون رابرت بسوزانند؛ و یادشان نرود در فضاهای بی‌تفاوت و لاقید قلب‌شان جایی برای رقصیدن دوباره بیابند. شاد، زیبا و خوشبخت باشند. درست مثل زندگی عاشقانه چهار روزه رابرت و مادرشان:

توی خیلی زیبایی. تو به معنای خاص کلمه معرکه‌ای فرانچسکا. از شنیدن آن کلمات به وجد آمد. خود را در آن شستشو داد. اجازه داد، کلمات او را در بر گیرند و وارد خلل و فرج پوست تنش شوند. گویی الهه‌ای کلمات را همچون روغنی سبک و دل‌پذیر بر پیکر او مالیده است. آن دو در فاصله سه متری هم، عمیقن، درونن و ناگشودنی در یکدیگر قفل شده بودند.

یازدهم خرداد ۱۴۰۲تهران

فیلمی در کاغذ بی‌خط، سَل‌لام سوسن جون

نهنگ‌ِ شرمسار- جستاری در باره فیلم نهنگ

فیلم خانواده فیبلمن؛ بیرون آوردن سر از دهان شیر؛ 3 نکته کلیدی

این مطلب را به اشتراک بگذارید

یک پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *