رنگ پوست من سبزه است. نمیدانستم چنین رنگی هم وجود دارد. حتی در جعبههای مداد رنگی ۳۶ رنگ هم پیدایش نکردم.
خانمجان خانه نبود. به خانه همسایه رفتم. درِ چوبی خانه چفت بود. دستم به کلون در نمیرسید. همه هیکلم را پشت کردم، به در فشار دادم. نالهکنان باز شد. از دالان کاهگلی گذشتم. زنهای همسایه کنار باغچه حیاط فرش انداخته بودند. سبزی پاک میکردند. با دیدن من همه با هم دم گرفتند: سیاه سیاه* خانه ما نیا دختر داریم بدش میآید. کف زدند. خندیدند. گریهام گرفت. نمیتوانستم برگردم، مادرم خانه نبود.
غروب. خانمجان بغلم کرد. دستانم را گرفت. بوسید. گفت: تو سیاه نیستی. سبزهای، سبزه بانمک. بزرگ که بشوی، دخترها عاشقت میشوند.
خانمجان که رفت. جاده زندگی را خیلی سریع دویدم. خیلی. زود بزرگ شدم. یادم رفت که قرارست دخترها عاشقم شوند. چون رنگ پوستم سبزه است. سبزه بانمک.
بیستوششم شهریور ۱۴۰۲–
*سیا سیا یک ترانه فولکلور قدیمی است
2 پاسخ
زود بزرگ شد و
دلها برد به یغما
رنگ نگاهش هم
تو هیچ مداد رنگی نیست