داستانک تغییر فصل را میفهمد. میداند مادر برای یک نوجوان همه ثروت دنیاست. همانطور که آدم برفی برای کودک خردسال شادی زمستان است. داستانک وقتی از خوششانسها میگوید میداند در بیکفایتی چه آتشی نهفته است. داستانک عشق خیانت انجام وظیفه همه را به کار میگیرد، تا شاید تلنگری باشد به ذهنهای تنبل، وقتی داستانک دفترش را بسته است.
.
داستانک «پوست سپید»
پوست مرد سپید بود، مانند برف. مجبور به مهاجرت شد. یک سرزمین خیلی گرم. بچههایش زمستان آنجا را باور نداشتند. دلتنگ آدم برفی بودند. آدم برفی شد.
بیستم شهریور ۱۴۰۲– تهران
.
داستانک «خوششانس»
خدا را شکر نشانش بود. کسی به نام او را نمیشناخت. کریم. دستش کج بود. دست راست. یکی از پاهایش کم بود. پای چپ. کوتاه قد. لاغر اندام. صورتش چند تایی زخم کهنه داشت. سه تا. چشمانش خاص بود. بیرون زده. موقع حرف زدن آب از دهانش کش میرفت. سمت راست. سر و ته سخنانش به هم نمیرسید. اغلب. مغزش ازتفکر نقادانه تهی بود. خدا را شکر. مصدر شغل مهمی بود.
نوزدهم شهریور ۱۴۰۲– تهران
.
داستانک «مه در شهر»
مامور خفیه بود. دوربین را مخفیانه کار گذاشت. منتظر ماند. شهر را مه گرفت. زن فراری یواشکی وارد خانه شد. همسر زن به استقبالش رفت. میدانستم میآیی. همدیگر را در آغوش گرفتند. بوسیدند. مامور اشک در چشم لبخند بر لب دوربین را خاموش کرد.
هجدهم شهریور ۱۴۰۲– تهران
.
داستانک «سپر مدافع»
خواب عمیقی میدید. چند مرد میخواستند دختری را بزنند. صبر نکرد. خودش را سپر مدافع دختر کرد. با اولین ضربه به سر بیدار شد. خوشحال. در خیابان تنها بود. خندید. همان دم گلولهای به سینهاش نشست. گلوله نمیگذارد خوابش تمام شود.
هفدهم شهریور ۱۴۰۲– تهران
برداشتی آزاد از داستان خواب اُ.هنری کتاب قصههای کوتاه و خارقالعاده ترجمه ونداد جلیلی
.
داستانک «بدو بیا بدو»
مرد خواب بود.
زن تماس گرفت:
«کمک. بدو بیا بدو. با پول. تا ساعت دوازده. نیایی مرا میکشد.»
مرد بانگرانی پرسید:
«مطمئنی بلوف نمیزند؟»
زن با گریه پاسخ داد:
«مطمئنم. بدو بیا بدو»
مرد گفت:
«بیتابی نکن. میآیم.»
زن تلفن را قطع کرد. منتظر.
مرد گوشی را گذاشت. خوابید.
شانزدهم شهریور ۱۴۰۲– تهران
برداشتی آزاد از فیلم بدو لولا بدو
.
داستانک «بیخانمان»
باران بیوقفه میبارید. خیابانخواب بود. دنبال پناهی سرپوشیده میگشت. دید. آن سوی خیابان بود. پا به خیابان گذاشت. آب جمع شده بود. سُرید. عابران از رویش پا زدند.
پانزدهم شهریور ۱۴۰۲– تهران
.
داستانک «خاطره»
نوجوان گهگاهی به مادرش فکر میکرد، یاد لباس پاره میافتاد.
چهاردهم شهریور ۱۴۰۲–تهران
.
داستانک «مغازه مبلفروشی»
وارد شد. با دقت نگاه کرد. مبل چِیس، کَبریُل، چسترفیلد، قطعهای تکیهگاه شتری، تختی، لاوسون، تاکسیدو، میان سده، دستهدار دونفری، دسته غلطکی انگلیسی، بریجواتر، تختخوابشو، لاوسیت و استیل. نپسندید. موقع خروج دید. همان مبلی که میخواست. قیمت کرد. عکس گرفت. نخرید.
سیزدهم شهریور ۱۴۰۲–تهران
.
داستانک «تاریخساز»
میخواست تاریخساز باشد. اهل جنگ نبود. چیزی نمیتوانست اختراع کند. از هنر و ادبیات و فلسفه خوشش نمیآمد. نمیخواست با علم پزشکی در کار خدا دخالت کند. مدیریت بلد نبود. تجارت را درک نمیکرد. ورزشکار نبود. تفکر سیستمی نداشت. اما باید کاری میکرد. تاریخ را ساخت.
دوازدهم شهریور ۱۴۰۲–تهران
.
داستانک «گرمای بیسابقه»
کاکتوس صدساله تن به آفتاب سپرد. گرما بیسابقه بود. دو ماه بیوقفه حدود پنجاه درجه سانتیگراد. آدمی از دور پیدا شد. زیر سایه کاکتوس ایستاد. به آسمان نگاه کرد. صاف. با پشت دست عرق پیشانیش را پاک کرد. تشنه بود. کاردش را از کوله پشتی درآورد.
یازدهم شهریور ۱۴۰۲–تهران
.