Dr.Mahmoud Javid

«سقوط»

{تعداد} پاسخ ها/5
یادداشت، یادداشت‌نویسی بهانه‌ای است برای زایش دلواپسی‌های ذهنی‌ام در باره آدمی، فرهنگ، اندیشه و زندگی.

یادداشت، یادداشت‌نویسی بهانه‌ای است برای زایش دلواپسی‌های ذهنی‌ام در باره آدمی، فرهنگ، اندیشه و زندگی.

«نمی‌دانم چرا خندیدم»

خیلی بچه بودم، که اتفاق افتاد. پیرمرد لاغر بود، عصا داشت. پایش لغزید. عصا سُرید. صورتش وسط آبْ‌گِل‌های برف سیاهْ‌یخ شد. شد مبارک خیمه‌شب‌بازی. خندیدم. نمی‌فهمیدم زشت است. زمین خوردن آدم‌ها خنده ندارد. نمی‌فهمیدم.

«شهربازی»

نوجوان بودم، رفته بودم شهربازی. لوله چرخان بزرگی بود که آدم‌‌ها باید داخلش می‌دویدند، سریعتر از چرخش لوله. همیشه یکی بود که پاهایش عقب می‌افتاد. زمین می‌خورد. تماشاگرها می‌خندیدند. آن‌هایی که هنوز هم داخل لوله سرپا بودند، می‌خندیدند. لوله می‌خندید. من حالا می‌فهمیدم. نمی‌خندیدم. صدای گریه‌ام پشت درد نفسم حبس می‌شد.

«دربازکن، قاشق دارید؟»

آن روز توی کوپه قطار مشهدتهران هم نخندیدم. ساندویچ‌های کالباس را که آماده کردیم، هر کس یکی برداشت. کوکا هم یکی. شیشه‌ای بود. محمد، همسفرم دربازکن را جا گذاشته بود. قاشق هم نداشتیم. جوان سپید‌پوشی هم‌کوپه‌ای ما بود. خواب هفت پادشاه می‌دید. تکانش داد.

دربازکن، قاشق دارید؟

جوان رویش را برگرداند. محمد لبه‌ی درپوش نوشابه را به لبه فلزی پنجره قطار  اهرم کرد. فشار داد. گازِ شیرین سیاهِ کوکا فوران کرد روی اطراف زیپ شلوار سفید جوان ریخت. هول از خواب پرید. محمد خنده‌اش گرفته بود. ببخشیدهایش وسط قاه‌قاه‌هایش نا نداشت. من می‌فهمیدم. نخندیدم.

«آن‌ها به اسب‌ها شلیک می‌کنند، مگر نه»

فیلم «آن‌ها به اسب‌ها شلیک می‌کنند، مگر نه» را هم که دیدم نخندیدم. مسابقه ماراتن رقص بود. مجری مسابقه، لباس‌های متفاوت یکی از شرکت‌کنندگان مسابقه را دزدید. پاره و کثیف کرد. داخل سطل زباله انداخت. معتقد بود،  تماشاگرها بلیط می‌خرند که با دیدن بدبختی، خستگی و بی‌خوابی مسابقه‌دهندگان، مشکلات خودشان را فراموش کنند، لذت ببرند و بخندند. دلشان نمی‌خواهد کسی بوی خوشبختی بدهد. مدت‌ها بود که دیگر می‌فهمیدم، دیدن زمین‌خوردن‌های مردم، مرهم زخم‌های سقوطماست.

«سقوط»

نمی‌دانم تقصیر من، شما، تجربه‌ی گذشته، سابقه‌ی فرهنگی، چی هست، که وقتی زمین می‌خوریم، اغلب بلند نمی‌شویم. راهی برای کمتر زمین خوردن نمی‌جوئیم. کف چاه افتادن‌هایمان می‌مانیم. بعد همه تن چشم می‌شَویم، به شوق تماشای سقوط دیگری. شاید تنهاییِ بزدلی‌های‌مان را پرکند. تصورش را که می‌کنم، حالم پست می‌شود.

بیستم خرداد ۱۴۰۳تهران

.

«هیچ‌کس»

«آقای مشرقی»

«خجالتی»

«خودواگویه‌های خوابِ بیداری»

«تن‌فکر»

«من به وقت ناچیزی زندگی، خون‌ده بودم»

این مطلب را به اشتراک بگذارید

3 پاسخ

  1. نمی‌دانم تقصیر من، شما، تجربه‌ی گذشته، سابقه‌ی فرهنگی، چی هست،
    که صریح و گستاخانه می گوید
    دروغ می گویی

  2. حالم از این صراحت گستاخانه
    خوب نمی شود،
    پست می شود،
    پست می شوم،
    از حال بد دیگران، بعد از بیدار کردن شان
    پست می شوم از
    بیدار نکردنم های، دیگران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *