موشکها، مسلسلوار ساختمانها را فرو میریزند. جیغِ ترس کودکان، صدای آوار فروپاشی را میپوشاند. گردو غبار و دود به سمت چشمانم میپاشد. پلک نمیزنم. میدانم شیشه تلویزیون، تصاویر مرگ زنده را حد میزند.
مرگ بر صدام نمیگفت. خلبان عراقی را میگویم. زخمی بود. پس از آن چرخِرقصِ ریزشِ مرگ در آسمان جنگ. در پست امداد به دادش رسیدند. نیاز به تزریق خون داشت. آزمایش سازگاری خون. تختش کنار جوانانِ خْردسِنی ایستاد که پیش از مرگباری او سرپا بودند. دشمن. اما برای من بیمار بود. مجروح. من خونده بودم. به وقت رجز مرگ، در رگهای خوابیده خونِ زندگی میفرستادم.
جنگ را دوست نداشتم. ندارم. پرهیز از خشونت از اصول اصلی مانیفست زندگی من است. هیچوقت تیراندازییاد نگرفتم. خیلی سعی کردم از آدمهای خودشیفته متنفر شوم. نشد. فقط دور شدم. به وقت پادشاهی گلولهها،همراه کاروان سفیدرانهای امدادی پُر کیسهخون شدم. سیاهی مرگ را با قرمزی کیسههای زندگی تا توانستملکهدار کردم. تا توانستم. گاهی نشد. گاه در اینجا، کلمه علیلی است. خیلی گاهی نشد. جوانانی که سر شکافتهو قلب پارهتر از آنی شده بودند که بمانند. تصاویر ناکامیی نشسته بر خاطرم هنوز خونچکانی میکند.
حجلههای سیاه، حجلههای چراغان بر دلهای انتظار: یک ده بیست سی چهل بیسال پایان، مانده به درچشمها را رها نمیکند. کاش آدمها تفاوت فکر رنگ نژاد سرزمین را میفهمیدند. تسلیم زندگی. تصمیمسازانمیدانستند کودک زن مردِ امروز، نیامده که بترسد بشکند بمیرد تا آنچه آنها باور دارند، بماند. سرعت تغییراتبالاست. بسیاری از تصورات نکوهیده دیروز، زندگی امروز شده است. جهان در پیچوتاب زایش دنیاهای تازهاست. هیچ اسلحهای با انسان متولد نمیشود، مگر مغز و گوش و زبان. برای گفتوگو، برای زندگی، برای آزادی.
بیرون صدا زیادست، پنجره را میبندم. تلویزیون را خاموش میکنم.در روشنایی ذهن مینشینم، تا درستبشنوم: من جنگ را دوست ندارم. من به رگهای زندگی خون میرسانم.
بیستویکم مهر ۱۴۰۲–تهران به وقت باران
3 پاسخ
یکی بود؟!
یکی نبود
تموم قصه هاش
پر از
دروغ بود
«شیشهی تلویزیون، تصاویر مرگ زنده را حد میزند.»
شعر میباره از سطربهسطر این پست👏
این روزا پل الوار و خاقانی میخونم و دوست داشتم اینا رو براتون بنویسم؛
«پل الوار»
بر تندرستی بازیافته
بر خطر از میان رفته
بر امید بیخاطره
نام تو را مینویسم
و با نیروی واژه و کلام
زندگیام را از سر میگیرم
من زاده شدهام تا تو را بشناسم
تا بنامدت و بخواندمت
آزادی
………………………………………….
«خاقانی»
خاقانی از نشیمن آزادی آمده است
بندش کجا کند فلک و زرق و بند او
صبای نازنین آزادی شهد زندگی تازه است. شفای خودباختگی. آغاز روشنایی.