Dr.Mahmoud Javid

««مَ مَ من… شَ شَ شَ شهید شُ شده‌ام» یا روایت کتاب «عقرب روی پله‌های راه‌آهن اندیمشک»

{تعداد} پاسخ ها/5

کثیف است کابوس خون عقرب دست‌های بسته خون. جنگ. جوانی‌ها را با خودش درون خون می‌کشد. نخل باردار راسقط می‌کندجنگ. چکمه‌های خالی پاره شهدا پشت در می‌ماند و صداهایی بی‌پاسخ. خنکای کولر آوار بمب را نمی‌شنود. جنگ. شهید، سیاوش است، تمیزی‌ مرتبی‌اش را تاب نیست. حرف‌هایش الکن به گوش می‌رسد. روی پله‌های راه‌آهن اندیمشک زیر دست دژبان جا می‌ماند. جنگ.

مرتضا بچه تهران است. به نشستن منتظر ماندن دست‌ها را نگه داشتن برای بستن عادت دارد. مادرش گفت بروداخل خانه دست‌هایت را نگه‌دار تا بیایم. چهار‌ ماه افزایش خدمت دست‌ها را می‌بندد. پوتین پوشیده زیر پتوی ببری آماده است. وقت نفس‌ تنگی سنگر، دود تریاک‌ را نمی‌کشد. خواب نیست.

برگه ترخیص پاره پاره را جمع می‌کند. داخل کوله انفرادی می‌ریزد. سیاوش را با خودش برمی‌دارد، می‌برد. داخلآیفا. کنار راننده کمر سوراخ، چشم‌ خون. جاده پر از مردهای پیاده. مچاله. افتاده. افسر. سرباز. فراری. آسمانروشن است. ماه کامل. فقط یکی از لکه‌هایش سیاه‌تر شده است. روی خاک داغ شب، قوطی کبریت خالی نور خون می‌پاشد. سیگاری نیست. از دهانش دود بیرون نمی‌آید. به قهوه خانه می‌رسند. می‌دود توی دستشویی. بوی آمونیاک. نفس نمی‌تواند بکشد. می‌خواند: رفتیم توی سرازیری.

علی به مرتضا می‌گوید: نمی‌توانم دوام بیاورم. چهار ماه. وسط یک عده نفهم. عقرب. رطیل. کنار سنگر گالی‌ها. نمی‌توانم دوام بیاورم. بدون تو. بدون سیاوش.

باران آسمان را برداشته است. سه شبانه روز. چراغ قوه را روشن می‌کنم. یک عالمه رطیل‌. از زیر نور فرارمی‌کنند. نمی‌توانم بیش از این بایستم. خیس. بی‌خواب. روی زمین دراز می شوم.

مرتضا چای درست کرده. بچه‌ها لانه روباه می‌کَنند. بیایید بچه‌ها.چایی می‌چسبد. همه بچه‌ها می‌آیند، جز سیاوش. گِل کفشش را پاک می‌کند. بند می‌بندد. بیا. موج انفجار. توی سر مرتضا سکوت می‌شود. سیاوش دمر افتاده روی زمین. آسمان صاف است. اما حس می‌کند قطره قطره باران روی صورتش می‌خورد. چشم‌هایش را می‌بندد. استخر آتش گرفته. بدن‌های سفید.

آن دورها نور ضعیفی را می‌بیند. اما هرچه می‌رود به روشنی نمی‌رسد. اندیمشک تاریک است. اینجا و آنجا دیواری ریخته، سقفی پایین آماده، قاب پنجره‌ای کج شده است. شهر نیست. خرابه است. صدای آژیر. حملههوایی. راه‌آهن کجاست؟ پیرمردی کز کرده گوشه دیوار نیمه ریخته رادیو کوچکی به گوش می‌گوید: از هر طرف که بروی به راه‌آهن می‌رسی. شهر ویران است. صدای آژیر به گوش می‌رسد. مرتضا  زیر نخل باردار می‌نشیند. کیسه‌ انفرادی‌اش را بغل می‌کند. سرش را می‌گذارد روی شانه‌اش. موج انفجار. سرش ساکت می‌شود. نخل می‌لرزد. خرماها تِپ تِپ می‌افتند. نخل می‌لرزد.

اشکان مال سنگر شمس بود. منتقل شده اندیمشک. می‌گوید: قطار ساعت سه و نیم  صبح می‌آید. اوضاع خیلی خراب است. نصف منطقه آلوده است. از زمین و هوا شیمیایی می‌بارد. کلی شهید شدند. مدارس دخترانه را می‌خواهند تعطیل کنند. یک قطار شیمیایی ساعت سه ونیم صبح می‌آید. مجروح‌ها را از اهواز می‌برد تهران. شام خوردی؟ مواظب باش خواب نمانی. از اتاقک افشین صدای بی‌سیم می‌آید. فرمانده لشکر بیست‌ویک است: شما زیر کولر نشستید، به ما می‌گویید مقاومت کنید. نیروی کمکی بفرستید. همه مرده‌ن همه شهید شدند. سیاوش بخواب روی پله‌ها. من بیدارم. قطار که آمد می‌رویم تهران. تَتَقتَتَقتَتَق…. صدای قطار می‌آید. کیسهانفرادی را هل می‌دهد داخل قطار. بیا سیا.

قطار که راه می‌افتد، حس می‌کند سیاهی کش می‌آید و همه چی پشت سرش جا می‌ماند و او می‌رود و او جا می‌ماند. نباید توی کوپه‌ها برود. آلوده است. چرک و خون واگیردار است. به تهران که می‌رسد، تندتر می‌رود. کوچه به کوچه. مادرش با صدای در دلش می‌ریزد. وایوایسرش را روی سینه‌اش می‌گذارد. های های گریه می‌کند. می‌بوسد. پدرش پشت سر ایستاده، غرورش نمی‌گذارد گریه کند.

کسی منتظرم نیست. هنوز سَرِ جنگ را قطعنامه ۵۹۸ نزده است. در کوچه‌ها نمی‌دوم. می‌دانم شانه ای نیست که سرم را بگذارم. موهایی که ببوسم. آغوشی که دلتنگم باشد. خانم‌جان. آقاجان. در کوچه‌ها نمی‌دوم. شهر را نفس می‌کشم. اسم کوچه‌ها شهید است. گُل می‌خرم. گلاب. می‌نشینم وسط خانم‌جان و آقاجان. هفده سنگ فاصله. کتاب «عقرب روی پله‌های راه‌آهن اندیمشک یا از این قطار خون می‌چکه قربان» را می‌بندم. نیشش فلجم کرده. خاطرات دفن شده را بیرون کشیده و دورم چیده است. سیاوش در اندیمشک مانده. من کجا هستم. قبری خالی آن گوشه منتظر است. کتاب را داخلش می‌اندازم. خون قطره قطره سطح زمین را پر می‌کند.

دژبان با باتوم می‌کوبد توی سر سربازی می‌کوبد می‌کوبد می‌کوبد استخر آتش می‌گیرد زرد آبی نارنجی آتش برق برق می‌زند استخر آبی است زرد سرخ جیغ می‌زند جیغ آبی دور تا دور  استخر  آتش مَ مَ منشَ شَ شَ شهید شُ شده‌ام

دکتر محمود جاوید

یازدهم اسفند ۱۴۰۱تهران

پانوشت :کتاب «عقرب روی پله‌های راه‌آهن اندیمشک یا از این قطار خون می‌چکه قربان» نوشته حسین مرتضائیان آبکنار است. سبک روایت خاص کتاب، غیرخطی است. خودت هم نمی‌فهمی کی‌ نشستی وسط این همه تلخی،‌ دوستی،‌ ترس‌ و جان‌فشانی‌. ذهنَ‌ت بی‌قرار می‌شود میان آسمان همه چیز و زمین هیچ. کتاب را که می‌بندی، بدنت از عرقِ خون، سرد می‌شود. کتاب از پیشنهادهای «شاهین کلانتری» برای آشنایی با شیوه‌های متفاوت نوشتن داستان بلند است.

فیلمی در کاغذ بی‌خط، سَل‌لام سوسن جون

کتاب «از سوراخ در»، نیاز نیست از سوراخ در یواشکی نگاه کنید

بلیت اتوبوس، بازمانده از خاطراتِ خوشی‌های کوچک

این مطلب را به اشتراک بگذارید

2 پاسخ

  1. سلام
    و‌قت شما بخیر.
    متنتون بسیار پخته،محکم وباشکوه بود.تمام مدت نمیتونستم دست از خوندن بردارم.خیلی خوشم اومد.البته وقتی باصدای خودتون عجین بشه زیباتر واثرگذارتر هم میشه.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *