داستانک «نفرین شده»
نفرین شده بود. اگر شمعی میافروخت با پایان شمع میمرد. جشنهای تولد بیشمع گرفت. قرارهای عاشقانههم. روزی تصمیم گرفت بمیرد. شمع روشن کرد.
بیستوسوم مرداد ۱۴۰۲– تهران
داستانک «مثل هر روز»
پا خورد. مثل هر روز. مثل هر شب. پوتین. کتانی. دمپایی. کفش طبی. کفش پاشنه بلند. چکمه. صندل. سوراخ. برهنه. نرفت. پاانتظار ماند . آدم را فریاد زد. مثل هر شب. مثل هر روز. کوچهی بنبست.
بیستودوم مرداد ۱۴۰۲– تهران
برداشتی آزاد از کتاب در کسوت ابر سروده مهستی بحرینی
داستانک «مقصد»
نگاهش را روی مقصد متمرکز کرد. مقصد خجالت کشید، جابجا شد. نزدیکتر رفت. مقصد دورتر رفت. دوید. مقصد ترسید. فرار کرد. نشست. چشم گذاشت. مقصد پنهان شد.
بیستویکم مرداد ۱۴۰۲– تهران
داستانک «عاشق فلسفه»
نمیدانست چی شد که به فلسفه علاقمند شد، اما شد. تا میتوانست کتابها مقالهها و فیلمهای فلسفی راگردآوری کرد. همه جای خانهاش را با فلسفه پر کرد. فضایی برای رفتوآمد و حتا خواب نبود. فرصت خواندن ودیدن آنها را هم نداشت. جملهای از سامرست موام شنید که در پس هر اصلاح صورت، فلسفهای نهفته است. خانه را از کتاب و فیلم خالی کرد. هر روز صورتش را اصلاح کرد.
بیستم مرداد ۱۴۰۲–تهران
داستانک «انجیر زباله»
داخل سطل زباله را نگاه کرد. دوباره. انجیر پلاسیده نبود. برداشت. تمیز کرد. نگریست. بنفشرنگ. بویید. بهلبهایش چسباند. شیرین. لبهایش را لیسید. گاز نزد. نخورد. بُرد.
نوزدهم مرداد ۱۴۰۲– تهران
داستانک «کلبه داخل خواب»
مرد جوانی خواب دید. در روستای پدری است. انتهای باغ کلبهای تازه است. وارد شد. اتاق پر از بوی مُشکبود. وسط اتاق زنی باریک اندام با موهای مشکی بلند دید. پشت به در نشسته بود. سلام کرد. علیکمالسلامی اورا از خواب پراند. هرشب همان خواب همان شکل تکرار شد. گفت شاید در آن نشانهای باشد. به روستای پدری رفت. کلبه درست در همانجای داخل خوابهایش بود. وارد شد. سلام کرد. زن برنگشت. ساکت ماند. از پشت زنرا بغل کرد. زن دست روی دستهای مرد جوان گذاشت. برگشت. پوست و گوشت نداشت. اسکلت بود. مرد جیغزد. بلند. شاید کسی از خواب بیدارش کند.
هجدهم مرداد ۱۴۰۲– تهران
داستانک «بیدار شد»
دهانش تلخ بود. چاینبات نوشید. عسل خورد. مربا. شیرینی. شکلات. نقل. شکرپنیر. گز. هندوانه. خربزه. طالبی. گیلاس. زردآلو. انجیر. هنوز دهانش تلخ بود. خودش را خورد.
هفدهم مرداد ۱۴۰۲– تهران