Dr.Mahmoud Javid

داستانک «سرباز»

{تعداد} پاسخ ها/5

زندگی‌ها که سرعت گرفت. جهان‌ها که نزدیک شد. طبیعت‌ها که باجان شد. فهم‌ها که حجیم شد. داستانک‌ها سکه فرصت شد. قصه‌هایی آنقدر قناعت‌واژه که شروع نشده، به کاغذ ظاهری تمام گیرد. واقعیت را توی صورت خیالت بزند. گاهی هم مرزشکنانه دنیاها را درهم ریزد.

داستانک‌ها هر بار با شگفتی غیرقابل انتظاری عنان اسب ذهن‌ات را به دست گیرد. تا مدت‌ها مدت‌ها مدت‌ها طولانی‌تر از هر داستانی با تو زیست کند. عشق‌های بی‌فرجام خیانت‌های پنهان دلتنگی‌های پهن محاسبات کم‌حساب تیرهای پُر احساس دوست‌داشتن‌های عوضی شعرهای بی‌اتفاق

داستانک «معجزه»

پیرمرد در خانه سالمندان تنها بود. وقتی به دنیا آمد یک انگشت اضافه در هر کدام از دست و پاهایش داشت.

از بچه‌گی شنیده بود پول‌های عیدی را نبایستی شمرد، کم می‌شود. تصمیم گرفت آزمایش کند.

پول‌هایش را شمرد. واقعا کم شد.

به سراغ انگشتان اضافه رفت. شمرد. هر بار یکی کم شد.

خندید. موهای سپید سر و صورت راهدف گرفت. شمرد. کم شد.

با تردید به سراغ شمارش تنهایی‌هایش رفت.

سی‌ام دی ۱۴۰۲

.

داستانک «تجربه عاشقانه»

در اولین قرار مرا به خانه‌اش دعوت کرد. به صرف چای. خجالتی نبود. همان اول شروع به صحبت در باره فلسفه عشق‌ورزی کرد. همزمان چای ریخت. جلویم گذاشت. چای تازه‌دم کم‌رنگی بود که بوی زمین‌شور می‌داد. به رویش نیاوردم. یک جرعه نوشیدم. همانطور که عشق را هم می‌زد، با نگاهش چای خوردن مرا دنبال می‌کرد. جرعه دوم رانوشیدم. سوم چهارم پنجم.

چای تمام شد. اما دلم به شور افتاد. رفتم توالت. برگشتم. به ورز دادن عشق ادامه داد. دوباره رفتم. سه چهار پنج‌.

دل‌شوره‌ام تمام نشد. به پسر گفتم، اشکالی ندارد بقیه صحبت‌های‌تان را با گوشی از داخل توالت بشنوم؟

بیست‌ونهم دی ۱۴۰۲تهران

.

داستانک «خواستگاری»

من آدم رُکی هستم. پشت و رو ندارم. همان اول به پدر و مادر دختر گفتم. از نظر من جهیزیه دختر مهم نیست. سواد و تحصیلات هم ابدا. فقط نجابت. دختر که نجیب باشد خدا خودش همه چی به آدم می‌دهد. اهل این سوسول بازی‌های نسل جدید هم نیستم، که دختر و پسر یک مدتی نامزد باشند با هم بگردند، بیشتر آشنا بشوند. خواستگاری. بلافاصله ازدواج.

آره جانم، گفتم که من آدم رُکی هستم. پشت و رو ندارم. همان اول به پدر و مادر دختر گفتم. شما موافقت کنید. دخترتان را می‌برم برای ماه‌ عسل دوبی. و بردم.

رُک و راست بگویم. خودم هم باور نمی‌کردم، واقعاً دختر نجیبی بود. خالد فیصل برایش پول خوبی داد.

بیست‌وهشتم دی ۱۴۰۲تهران

.

داستانک «اورژانسی»

دزدها دزدها. نمی‌گذارم پولم راحت از گلویتان پایین برود. فریادش سالن پذیرش آزمایشگاه را لرزاند. عده‌ای دورش جمع شدند. به زور او را روی صندلی نشاندند. یک نفر  لیوانی آب به او داد. کمی که آرام شد. گفت: دکتر آزمایش اورژانسی درخواست کرد. کارت کشیدم. درجا. فقط ۵۴۳۲۱ ریال برایم ماند. آزمایش دادم. زود جواب دادند.

یکی پرسید. پس مشکل کجاست؟

فریاد زد: مشکل کجاست؟ بلند شد. مشکل اینجاست که می‌گویند، جواب آزمایش‌ها همه خوب است. تمام پولم را گرفته‌اند، حتی یکی از آزمایش‌ها هم بیماری‌ نشان نداده است. ناگهان به سمت پذیرش آزمایشگاه دوید:

دزدها، پولم را پس بدهید.

بیست‌وهفتم دی ۱۴۰۷تهران

.

داستانک «معجزه»

کتاب را کنار گذاشت. با خودش گفت. «کاش نویسنده کتاب دوست صمیمی‌‌ام بود تا هر وقت دلم خواست می‌توانستم با او تلفنی گپ بزنم.»*

تلفن زنگ خورد. منتظر کسی نبود. گوشی را برداشت. نویسنده کتاب بود. خنده‌اش گرفت. طولانی. نویسنده حرف زد حرف حرف.

گوشی را گذاشت. فکر کرد خواب می‌بیند. نمی‌دید. دوباره تلفن را برداشت. هنوز نویسنده پشت خط بود. خنده‌اش گرفت. آنقدر که وسط آسمان اتاق شناور  شد. نویسنده حرفزد. حرف حرف.

خنده‌اش بند نمی‌آمد. مادرش آمد. پنجره اتاق را باز کرد. دود ماری‌جوآنا آرام بیرون رفت.

بیست‌و‌ششم دی ۱۴۰۲تهران

* هولدن کالفیلد در کتاب ناتور دشت سلینجر

.

داستانک «کمین»

با وسواس گودال را کند.

ابر سیاه آمد. بارانش را داخل گودال ریخت. 

ماه پیدایش شد. میان آب باران افتاد.

  مرد به داخل گودال پرید. سنگ قبر را روی سرشان کشید.

بیست‌وپنجم دی ۱۴۰۲تهران

.

داستانک «شوق»

باران را که دید.

پابرهنه میان خیابان دوید.

آمبولانس آژیر کشید.

بیست‌و‌چهارم دی ۱۴۰۲تهران

.

داستانک «بدون نام»

لباس‌های خاطره را با دقت از بین لباس‌های شسته بیرون کشید.

رنگی. سپید و سیاه. کوتاه. بلند. نازک. ضخیم. راحتی. رسمی.

تا کرد. داخل سطل زباله انداخت.

بیست‌و‌سوم دی ۱۴۰۲تهران

.

داستانک «سرباز»

همه‌ی روستا منتظرش بودند، که از جنگ زنده بر‌گردد. برگشت.

با همان لباس چند سال پیش. و تفنگی کهنه که تحویل نداده بود.

زبانش را یک‌جایی شاید میان دو کوه جا گذاشته بود.

با لوله‌ی تفنگ حرف می‌زد.

می‌نوشت.

جدول حل می‌کرد*.

وقتی می‌خواست نقطه‌ی‌ حروف را بگذارد، تیر می‌زد.

بیست‌ودوم دی ۱۴۰۲تهران

*کتاب پذیرفتن سروده‌ی گروس عبدالملکیان

.

داستانک «جشن‌تولد»

سی‌وششمین شمع را روشن کرد.  دور کیک رقصید. فوت کرد. دست زد. بلافاصله سی‌و‌هفتمین شمع.

بعدسی‌و‌هشتمین.

۳۹. ۴۰. ۵۰. ۶۰. ۷۰. ۸۰. ۹۰.

بار آخر یکصدمین شمع را برای تولدش روشن کرد. دور کیک رقصید. فوت کرد. دست زد.

خسته، اما خوشحال بود. توانسته بود ۶۵ تولدش را یکجا در یک روز بگیرد. قطعه‌ای از کیک را برید. با خودش به تخت برد. خورد.

برای بیداری صبح فردا زنگ ساعت نگذاشت.

بیست‌ویکم دی ۱۴۰۲تهران

.

داستانک «مجنون»

داستانک «راننده»

داستانک «شجاع»

داستانک «رسوایی»

داستانک «درخواست»

داستانک «تنهایی»

داستانک «روز ازدواج»

داستانک «فروشنده»

داستانک «آزمایشگاه پزشکی»

داستانک «بدو بیا بدو»

این مطلب را به اشتراک بگذارید

3 پاسخ

  1. کاش نویسنده داستانک
    دوست صمیمی‌‌اش بود
    تا هر وقت دلش می خواست می‌توانست با او گپی بزند
    شاید فکر می کرد منتظرش نیست
    یا شاید همیشه دنبال زبانش، مثل دست و پای گم اش بود
    یا نمی خواست پا برهنه میان خلوتش بدَود
    صدای آژیر آمبولانس یا جیغ و ناله مراجعین یا خستگی کار، خجالتی بودنش یا وسواس انتخاب کلمات
    شاید تایم چای و سیگار، فرصت سوز
    گپ و دیدار بود
    هرچه بود
    داستانک نویس بود
    او بود و
    شمارش لحظه های بی او
    او او او او او او

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *