Dr.Mahmoud Javid

داستانک «مجنون»

{تعداد} پاسخ ها/5

داستانک «شولاپوش»

در سمت تاریک حیاط شب ایستاده بود. کلاه‌ بر سر کشیده، عصا به دست. صورتش درست دیده نمی‌شد. ساکت بود.

مرد دلیل می‌آورد: من که عاشق نبودم. امروز که او را دیدم، قرار از کفم رفت. می‌خواهم ببرمش شمال. کنار ساحل دوتایی بدویم. پابرهنه کنار برج ایفل قدم بزنیم. برهنه در هاوایی حمام آفتاب بگیریم. اورامانات به مهمانی هزار دف رویم. جاری آب را میان غار یخی کوهرنگ تجربه کنیم. کوه را به درکه بفهمیم. وسط استخر ائل‌گلی چای بنوشیم. کنسرت تئاتر سینما برویم. نمی‌خواهم با تو بیایم. بفهم من الان عاشقم. عاشق. مگر تو خودت هیچوقت عاشق نبودی؟

شولاپوش برگشت. سیگارش را روشن کرد. پک عمیقی زد. گفت: بودم. هستم. اگر به خاطر عشق نبود، هرگز فرشته مرگ نمی‌شدم.

بیستم دی ۱۴۰۲تهران

.

داستانک «شب عروسی»

دختر لباس عروسی‌اش را به چوب‌رخت آویزان کرد. روی تخت دراز کشید. شب هنوز سیاه نشده بود، که باران آمد. به شیشه پنجره زد. آرام. تند. آهسته. محکم. پیوسته. تا صبح. پس از ماه‌ها چشمْ پنجرهْ انتظاری.

دختر به اشک‌های بارانی‌اش دستی نزد. پتو را روی سرش کشید. گوش‌هایش را گرفت. شاید شاید شاید صدای برخورد سنگریزه‌‌های باران به شیشه پنجره بیافتد.

نوزدهم دی ۱۴۰۲تهران

.

داستانک «چاشنی»

آشپز گفت غذایی که می‌پزم خوشمزه می‌شود. چاشنی آن نمک و فلفل و یک قاشق اغماض است*. امتحان کنید.

مرد غذا را چشید

چشید چشید چشید

چشید چشید چشید

ناگهان فریاد زد: اغماضم کو؟

هجدهم دی ۱۴۰۲تهران

*کتاب سهراب سپهری شاعر نقاش

.

داستانک «خمار»

پیام گذاشت. جمعی از دوستان ایام شباب جمع شدند. مهلت احوالپرسی نداد. نالید:

ساغر رفته و من تنها مانده‌ام. باور می‌کنید. ساغر رفته و من تنها مانده‌ام.

بغضش ترکید. رفقا را یکی یکی بغل کرد. خواند.

چقدرخاطر یار شیرین است. نه شیرین دیر یارین جانی*. چقدر خاطر یار شیرین است.

قندش بالا رفت. انسولینش را پیدا نکرد.

هفدهم دی ۱۴۰۷تهران

*ترانه کوچه‌لره سروده مناف سلیمانوف.

.

داستانک «خودکشی»

بمب که منفجر می‌شود، سرش می‌ترکد. آمبولانس‌ها آژیر می‌کشند. تکه‌های دختر را پیدا نمی‌کند. اسمش چی بود؟

زمین می‌لرزد. ساختمان شکاف می‌خورد. پسر درون حفره سقوط می‌کند. زن دستش را دراز دراز می‌کند. دهانش باز نمی‌شود. اسمش چی بود؟

گلوله‌ها که به سر و چشم دختر و پسر اصابت می‌کنند. قلبش سوراخ می‌شود. دهانش حرف بالا می‌آورد. اسم‌شان چی‌بود؟

تخت بچه‌ها تابوت می‌شود. خانه گورستان. نمی‌تواند بدون‌ بچه‌ها بماند. لبه پرتگاه می‌ایستد. یکی از پشت سر صدایش می‌زند. نمی‌چرخد. اسم من چی بود؟

خودش را پایین می‌اندازد. تلویزیون می‌شکند.

شانزدهم دی ۱۴۰۲تهران

.

داستانک «جاودانگی»

وقتی فهمید درخت زندگی وجود دارد، همه آدم‌ها چیزها اندیشه‌هایی را که دوست داشت تنها گذاشت، به جستجوی جاودانگی رفت. خیلی زود پیدایش کرد. درخت کهنسال محله تولدش، همان درخت زندگی بود. بدنش را خلوت سحری در استخر کوچک کنار درخت غوطه داد. از ریشه درخت جاودانگی خورد. پوستش شبیه پوسته تنه درخت پر از چروک شد. ‌پرنده‌ها روی سر و شانه‌اش نشستند. تنه‌اش را برای لانه ساختن سوراخ کردند. بچه‌ها از او بالا رفتند. خودکشی کرد. شاید هزار بار. نمی‌مرد.

پانزدهم دی ۱۴۰۲تهران

.

داستانک «تن‌لش‌ها»

دوش گرفت. لباس تمیز پوشید. ادکلن زد. پا به آشپزخانه گذاشت. ظرف‌ها مثل همیشه کثیف بودند. بچه‌‌ها فقط می‌خوردند، کثیف می‌کردند. شستن ظرف‌ها برایش مهم نبود. فقط صدا و بوی کثافت آزارش می‌داد*. تصمیم گرفت پسرها را متنبه کند. ظرف‌ها را نشست. در ظرف‌های کثیف غذا خوردند. شوکه شد. دیگر چیزی نخرید. آشغال‌ها را جمع نکرد. حمام نرفت. ادکلن نزد. پسرها گرسنه بودند. خودش را خوردند.

چهاردهم دی ۱۴۰۲تهران

*کتاب چیزی به پایان نمانده نوشته سلما رفیعی

.

داستانک «مجنون»

سولماز را که دید، به ترانه ترکی علاقه‌مند شد. کوچه‌‌لره* را گوش کرد. ‌خواند. نوشت.

کوچه‌لره سو سپ میشم

کوچه‌ها را آب و جارو کرده ام

یار گلنده توز اولماسون

تا وقتی یارم می آید گرد و خاک نباشد

کوچه‌لره سو سپ میشم

کوچه‌ها را آب و جارو کرده ام

یار گلنده توز اولماسون

تا وقتی یارم می آید گرد و خاک نباشد

خودش هم نفهمید، چند بار کوچه لره را شنید، خواند، نوشت. صد، هزار، شاید میلیون بار. تا هشدار پیامک سازمان آب آمد.

مشترک گرامی شما جز مشترکین پر مصرف تشخیص داده شده‌اید. برای جلوگیری از قطع آب‌تان الگوی مصرف را رعایت کنید.

سیزدهم دی ۱۴۰۲تهران

*ترانه کوچه‌لره سروده مناف سلیمانوف

.

داستانک «خلوت»

صبح زود همه چیز و همه جا دلپذیر بود: ذرت تازه کاشته در سمت چپش، یونجه در سمت راستش، و آن سوترش گندمزار.* دست زن را رها کرد. چشمانش را بست. گفت: به سخن گفتن ادامه بده، کلام تو نغمه پرندگان است. آوای چنگ. لالایی مادر. شعر زندگی. شبنم

در همان حال چشم‌های سیاه مادرش را می‌دید که بر سر وصورت او می‌دوید**:  چرا لختی؟ لباس‌ها کیف پول مدارکت کو؟

دوازدهم دی ۱۴۰۲تهران

*رستگاری جان گاردنر کتاب خرید لنین

**در آلامدا دیو اگرز

.

داستانک «خزندگان»

با مارها شروع شد. هر شب خوابش را کابوس کردند. تا یک سال*. با توپ سال نو عقرب‌ها پیدایشان شد. یکسال تمام هم کابوس عقرب‌ها را دید. شب سال نو چشم که گذاشت، دهان باز تمساح‌ها به خوابش خوش‌آمد گفتند. تصمیم گرفت دیگر نخوابد. چند شب که گذشت، تمساح‌ها به الهه خواب شکایت کردند. محکوم به خوردن قرص خواب‌آور شد.

یازدهم دی ۱۴۰۲تهران

*مجموعه داستان «خرید لنین»

.

داستانک «راننده»

داستانک «شجاع»

داستانک «رسوایی»

داستانک «عاشقانه»

داستانک «درخواست»

داستانک «تنهایی»

داستانک «فروشنده»

داستانک «روز ازدواج»

داستانک «هزار بوسه عاشقانه»

داستانک «آزمایشگاه پزشکی»

این مطلب را به اشتراک بگذارید

یک پاسخ

  1. مرا کیفیت چشم تو کافی ست.

    : ماشین لباسشویی آب کشی نمی کنه
    زنگ بزن سرویسکار بیاد یه نگاه بهش بندازه
    : چشم
    : آب گرم همچین گرم گرم نیست
    سرویس می خواد
    : چشم
    : ماشین رو بنزین زدی
    : چشم
    : واااای پاشو از جلوی اون تلویزیون
    : چشم
    : نه مثل اینکه خودم باید همه ی کارا رو بکنم
    : چشم الان ترتیب همه شو می دم
    : باز نشستی که
    : چشم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *