Dr.Mahmoud Javid

داستانک «درخواست»

بدون پاسخ/5

داستانک «خواستگار»

ابراهیم به فرنگیس گفت به درخواست ازدواجم پاسخ مثبت بده. سیاوش دیگر برنمی‌گردد. پنج سال است که تو را ترک کرده است. ترکم نکرده. ما عاشق هم بودیم. هستیم. برمی‌گردد شاید زندانی شده، یک جایی گیر کرده است. نمی‌تواند بیاید. تماس بگیرد. اصلا ترکت نکرده، شاید مرده است. تا جسدش را نبینم باور نمی‌کنم. اگر مرده باشد که تا حالا جسدی از او باقی نمانده است. فقط یک مشت استخوان. نه باور نمی‌کنم. جسدش سالم است. همیشه می‌گفت اگر روزی دور از تو بمیرم، بی‌‌هیچ تغییری پیش‌ات بر‌می‌گردم، تا در آغوش هم آرام گیریم. ابراهیم مشتی روی میز کوبید. زن را تنها گذاشت. به ویلای خارج شهرش رفت. بیل را برداشت. خاک باغچه را عمیق حفر کرد. حق با فرنگیس بود. پس از پنج سال هنوز جسد سیاوش سالم مانده بود.

سی‌ آبان ۱۴۰۲

.

داستانک «دختر بابا»

مرد همسرش را موقع تولد دختر از دست داده بود. در نتیجه با دخترش خیلی نزدیک بود. عزیز بابا کیست؟ من. خوشگل بابا کیست؟ من. دختر عاقل بابا کیست؟ من.* هر وقت دخترش می‌گفت بابا گوشی، کتاب، لباس، کفش تازه‌ می‌خواهم. با همین جور حرف‌ها، از شرمندگی تنگدستی می‌رهید. اما، مدتی بود با دخترش خیلی نزدیک نبود. هر چی می‌گفت عزیز بابا کیست؟ جواب نمی‌داد. نمی‌خواست به این دنیا برگردد.

*کتاب آدم‌ها نوشته احمد غلامی

بیست‌ونهم آبان ۱۴۰۲

.

داستانک «نیلوفر»

مرد نگاهش کرد. رضا. باز هم بخند نیلوفر. چال گوشه لبت را وقتی می‌خندی دوست دارم. رضا. رضا. حرف بزن نیلوفر. از زیبایی‌های پاییز. شب‌های بارانی. رضا. رضا. رضا. چرا جواب نمی‌دهی؟ شام سرد شد. نیلوفر باید بروم. این زن لعنتی ولم نمی‌کند.

بیست‌و‌هشتم آبان ۱۴۰۲

.

داستانک «اشکان قورتی»

عادت داشت همه چی را قورت دهد. اشکان قورتی. حباب صابون بچه همسایه را قورت داد. روی هوا. بچه گریه کرد. جیغ زد. دزد. پیرمردی شنید. پسِ گردن اشکان زد. پس بده. اشکان دهانش را باز کرد. حباب حاضر نبود از خانه گرم تن اشکان خارج شود. بالای ابرها رفت. اشکان از ارتفاع می‌ترسید. چند بار ترسش را سعی کرد قورت دهد. بی‌فایده. زیرپایش خیس شد. پیرمرد دستانش را زیر باران گرفت.

بیست‌و‌هفتم آبان ۱۴۰۲تهران

.

آهنگ ولنتاین شگفت‌انگیز منِ گلندن اسمیت را گذاشت. گفت: چی می‌خواهی؟ یک آسمان آبی. یک شب مهتابی. یک بی‌تابی عاشقانه. یک سیب از شاخه مهربانی. یک دسته‌گل اقاقیا

.

داستانک «قانون رئیس»

رئیس جدید دکمه بالای کتش را بست. سرفه کرد. انگشت اشاره‌اش را رو به جمعیت گرفت.  قانون بعدی تبه‌کاری را‌ وضع کرد. همانجا. کشتن با اسلحه گرم ممنوع. کسی حق ندارد با خون نقاشی کند. چه بر روی دیوار یا زمین، چه به روی شیشه و صندلی ماشین. تاکید کرد. نقاشی ممنوع. آنجا تبهکار کوچکی بود که به کشیدن نقاشی فکر می‌کرد. روی دیوار، پشت سر رئیس. شلیک کرد.

بیست‌و‌ششم آبان ۱۴۰۲تهران

.

داستانک «غافلگیری»

چشمانش گرد شد. صدایش را بلند کرد. گفت نامش شیماست و این را هر کسی در عالم می‌داند*. مراسم عقد را به هم زد. مرد فراموشکار بود. همیشه اسم‌ عروس‌ تازه را روی گوشه دستش می‌نوشت.

بیست‌و‌پنجم آبان ۱۴۰۲تهران

.

 قانون بعدی تبه‌کاری را‌ وضع کرد. همانجا. کشتن با اسلحه گرم ممنوع. کسی حق ندارد با خون نقاشی کند. چه بر روی دیوار یا زمین، چه به روی شیشه و صندلی ماشین.

.

داستانک «شوهر»

دستانم را گرفت. بوسید. به صورتش چسباند. گفت: چقدر لطیف‌اند. نمی‌گذارم هیچ‌وقت ظرف بشویند. زبر شوند. خانم‌کبری برای همین‌کارها است. روی حرفش ماند. هر روز با یک خانم‌کبری به خانه آمد.

بیست‌و‌چهارم آبان ۱۴۰۲تهران

.

داستانک «گمشده»

به خانه برگشت.  هوای خانه دود سیگار بود. شوهرش چین به پیشانی گفت: کجا بودی؟ زن گفت: دنبال علی. هیچ اثری از او پیدا نمی‌کنم. یک هفته سنگ‌های بهشت زهرا را جستجو کردم. تک تک. نبود. همه بیمارستان‌های شهر را گشتم. پزشک قانونی رفتم. جسدهای گمنام را دیدم. کلانتری‌ها زنگ زدم. علی نبود. نیست. نمی‌توانم باور کنم. یعنی مرده. یعنی علی رفته. دیگر برایم نمی‌نوازد. حرف‌های شیرین نمی‌زند. مرد گفت: مسخره‌بازی را تعطیل کن. زن دیوانه. علی منم. من.

بیست‌و‌سوم آبان ۱۴۰۲تهران

,

داستانک «درخواست»

زن سپید بود. سپید اروپایی. چشم آبی. گیسو طلایی. اندام لاغر کشیده داشت. بلوز دکولته ارغوانی. دامن کوتاه مشکی. مرد عطر گیلاس گمشده تام فورد را به گردن زن زد. لب‌هایش را بوسید. آهنگ ولنتاین شگفت‌انگیز منِ گلندن اسمیت را گذاشت. گفت: چی می‌خواهی؟ یک آسمان آبی. یک شب مهتابی. یک بی‌تابی عاشقانه. یک سیب از شاخه مهربانی. یک دسته‌گل اقاقیا*. هر چی می‌خواهی بگو. زن گیلاس شراب قرمز را برداشت. کمی تکان داد. جرعه‌ای نوشید. به سمت پنجره رفت. به بیرون چشم دوخت. گفت: وقتی از خانه بیرون می‌روی، در را روی من قفل نکن.

بیست‌و‌دوم آبان ۱۴۰۲تهران

*ترانه سیب سروده فرهاد شیبانی

.

داستانک «طلسم»

یک، دو، سه، چهار، پنج، شش، هفت، هشت، نه، ده، یازده. یازده، یازده. کتاب خسته کننده شد. کنار گذاشت. فکر کرد شاید طلسمش کردند. چون هر کتابی که دست می‌گرفت، به صفحه یازده که می‌رسید خسته کننده می‌شد.  فرقی نمی‌‌کرد شعر، داستان، روان‌شناسی، نمایشنامه یا جستار باشد. نمی‌توانست به خواندن ادامه دهد. شبی پیمان بست که جادو را بشکند. کتاب تازه‌ای به دست گرفت. صفحه یک جذاب بود. دو سه چهار پنج شش هفت هشت نه جذاب. به صفحه ده که رسید، طلسم را شکست. کتاب را نخواند.

بیست‌و‌یکم آبان ۱۴۰۲تهران

,

داستانک «تنهایی»

داستانک «فروشنده»

داستانک «آزمایشگاه پزشکی»

داستانک «روز ازدواج»

داستانک «تماس»

داستانک «بوسه در خیابان»

داستانک «بدو بیا بدو»

داستانک «چتر سوراخ»

داستانک «عرق کرد»

این مطلب را به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *