Dr.Mahmoud Javid

داستانک «تنهایی»

{تعداد} پاسخ ها/5

داستانک «تنهایی»

احساس می‌کرد کرم‌ها قلبش را می‌جوند، می‌بَرند. صدای مادر در سرش می‌پیچید. «وقتی میای صدای پات از همه جاده‌ها میاد. وقتی تو نیستی قلبمو  واسه کی تکرار بکنم.»* ناله کرد. خدا، چرا مادرم نمی‌میرد. توی گوشش چیزی سُر می‌خورد. دیوانه‌اش می‌کرد. سعی کرد پدرش را صدا بزند. کرم‌ها نگذاشتند. صدایش سوراخ شده بود. خدا، چرا پدرم نمی‌میرد. من تنهایی توی قبر می‌ترسم.

بیستم آبان ۱۴۰۲تهران

*ترانه سوغاتی سروده اردلان سرفراز

.

داستانک «پافشاری»

باران شُرشُر می‌بارید. آقاوفا از جلوی در خانه تکان نمی‌خورد. نه داخل می‌رفت نه بیرون می‌آمد.  رعد و برق کوچه را ترساند. تکان نخورد. همسایه‌ها ترسیدند آقاوفا سرما بخورد، برایش چتر بردند. نپذیرفت. داش حسنقلدر محلهسعی کرد داخل خانه هلش بدهد،  حریف نشد. یکی از ریش سفیدان دعای باران خواند. باران شدیدتر شد. آقاوفا راست‌تر ایستاد. تاریکی شب پیداش شد. همسایه‌ها رفتند. باران قطع نشد. آقاوفا جلوی درخانه ماند. رعنا خانمهمسایه روبرویی آقاوفاپرده اتاقش را کشید. چراغ را خاموش کرد. آقاوفا سردش شد.

نوزدهم آبان ۱۴۰۲تهران

.

سعی کرد پدرش را صدا بزند. کرم‌ها نگذاشتند. صدایش سوراخ شده بود

.

داستانک «نافرمان»

در را محکم‌ پشت سرش بست. صدای پدرش کم نشد. چند بار گفتم با سرخاب سفیداب بیرون نرو. تو هنوز شانزده ساله‌ای. کافی‌شاپ محل دختر و پسرهای بی‌خانواده‌ست. برای دختر خوب نیست شب بیرون باشد. این کتاب‌های مزخرف را نخوان. بریز دور. دختر سرش را توی کتاب کرد و حرص خورد و حرص خورد*. حروف ح رص کتاب تمام شد. هنوز پدرش داشت نصیحت تف می‌کرد. سرش را توی  کتاب کرد. آب خورد.

هجدهم آبان ۱۴۰۲تهران

*فریبا وفیکتاب در راه ویلا

.

داستانک «پس از بیست سال»

در اتاق را باز کرد. وسایل سیسمونی کامل بود. در اتاق را باز کرد. نوزاد در گهواره خوابیده بود. در اتاق را باز کرد. کودک با عروسک‌هایش بازی می‌کرد. در اتاق را باز کرد. دختر مشق می‌نوشت. در اتاق را باز کرد. زبان انگلیسی تمرین می‌کرد. در اتاق را باز کرد. مشتق و انتگرال می‌گرفت. در اتاق را باز کرد. شعر می‌گفت. در اتاقر ا باز کرد. نه، در اتاق قفل بود. شکست.

هفدهم آبان ۱۴۰۲تهران

.

داستانک «تغییر چهره»

صبح مقابل آیینه ایستاد. چیزی عوض نشده بود. همان دماغ عقابی. ابروهای پیوسته کلفت. پفی تپل زیر چشمان. چین‌های چند لایه شکم. دعاهایش بی‌جواب مانده بود. با متخصص و جراح زیبایی مشورت کرد. هزینه‌اش زیاد بود. نداشت. پوستر رنگی تمام قدی خرید. آنجلینا جولی. روی آینه چسباند. با شوق خوابید.

شانزدهم آبان ۱۴۰۲تهران

.

داستانک «پیش‌گو»

همیشه منتظر یک لحظه سکوت مجلس مهمانی می‌نشست. سینه‌اش را صاف می‌کرد. برق در چشمانش می‌انداخت. بلند می‌گفت. می‌دانستید آقامان پیش‌گوست. پیش‌بینی‌هایش همیشه درست از آب در می‌آید. برف نمی‌بارد. نبارید. ماشین گران می‌شود. شد. بیماری عالم‌گیر مردم زیادی را می‌کشد. کشت. پسرمان استاددانشگاه می‌شود. شد. وقتی شوهرش پیش‌بینی کرد ده تا بچه می‌آورند. مهریه‌اش را اجرا گذاشت.

پانزدهم آبان ۱۴۰۲تهران

.

داستانک «اورژانس»

خون نیاز داشت. فوری. آ بِ منفی. نبود. کسی هم به درخواست‌های خون پاسخ نداد. مجبور شد رژیم غذایی‌اش را عوض کند. خون اُ منفی آشامید.

چهاردهم آبان ۱۴۰۲تهران

.

داستانک «کابوس»

شب‌ها کابوس می‌دید. وحشتناک. تصمیم گرفت نخوابد. کتاب خواند. قهوه نوشید. تخمه شکست. موسیقی گوش داد. فیلم دید. قدم زد. ناگهان باز کابوس را دید. ترسید. کابوس گفت نترس. بیا بخواب. وقتی تو بیداری، تنهایی خوابم نمی‌برد.

سیزدهم آبان ۱۴۰۲تهران 

.

داستانک «یکتا»

نمی‌خواست عروس کسی باشد*. به خواستگارانش پاسخ منفی می‌داد. همه نزدیکان فهمیده بودند.  وقتی کسی به او علاقمند می‌شد، می‌گفتند به یکتا فکر نکن. اهل ازدواج نیست. اما وقتی کامیاب را دید، قضیه عوض شد. فکر کرد نمی‌خواهد عروس کسی باشد جز کامیاب. وقتی خواهر به این رعنایی دارد.

دوازدهم آبان ۱۴۰۲تهران

*فریبا وفیکتاب در راه ویلا

.

شب‌ها کابوس می‌دید. وحشتناک. تصمیم گرفت نخوابد. کتاب خواند.

ً.

داستانک «گوهر»

زنگ در سکوت خانه را لرزاند. یکی در را باز کرد. خودش بود. گوهر. صدایش را از چند فرسخی هم تشخیص می‌داد. آمده بود تا زندگی او را سوراخ کند*. از پله‌ها بالا رفت. در اتاق را قفل کرد. سریع لباس پوشید. زندگی‌اش را برداشت، از پنجره پایین را نگاه کرد. نفس عمیق کشید. چشمانش را بست. پرید. روی زمین پخش شد. به بدنش دست کشید. سالم بود. چشم گشود. موتور سواری بالای سرش بود. فرصت نداد از زمین بلند شود. زندگی‌اش را با خود برد.

یازدهم آبان ۱۴۰۲تهران

*فریبا وفی کتاب در راه ویلا

.

داستانک «فروشنده»

داستانک «آزمایشگاه پزشکی»

داستانک «تماس»

داستانک «بوسه در خیابان»

داستانک «بدو بیا بدو»

داستانک «هزار بوسه عاشقانه»

داستانک «بی‌خوابی»

داستانک «چتر سوراخ»

داستانک «عاشق فلسفه»

داستانک «عرق کرد»

این مطلب را به اشتراک بگذارید

4 پاسخ

  1. آقای دکتر،اولین داستانک دلمو به درد آورد و اشکو به چشمم.امروز سالگرد یه دختر نوجوون بود که دست برقضا یکی‌یه‌دونه‌ی مامان‌وباباش بود. یعنی اونم پارسال این حرفا رو می‌زد؟

    1. صبای نازنین تنهایی اغلب ترسناک است. چه در زیر خاک، چه در کنج دنیایی کج‌فهم. کرم‌ها جان فهم آدم را می‌‌جوند. لاجرم دست نیاز به پشت‌گرمی‌های جان‌‌آفرین دراز می‌کند.

      1. کرم‌ها جان فهم آدم را می‌جوند،👏👏👏 گاهی وقتا آدما که ویروسی می‌شن، این ویروسا می‌رن توی سلول‌های خودی. آروم تکثیر می‌شن و خودشونو جای میزبان جا می‌زنن. منم دچار شده بودم؛ دچار ویروس کج‌باوری. اما بر خلاف چرخه‌های ویروسی توی بدن که عاقبتش بده، من عاقبت‌به‌خیر شدم. کج‌باوری اومد، منو، قلبمو و همه‌ی دارایی‌های ارزشمندمو جوید. دروغ نگم، اولش ترسیدم، خودمو نشناختم،خیلی به حال خودم غصه خوردم. پشت‌گرمی‌های جان‌آفرین آروم و ساکت بی‌اون‌که بخوام اومدن و منو، قلبمو و همه‌ی دارایی‌های ارزشمندمو گذاشتن لای پر قو. داشتم استراحت می‌کردم که نور خدا تابید به سراسر وجودم. قلبم و دارایی‌های ارزشمندم درخشید؛ درخشیدم. درخشیدم و به‌اندازه‌ی سن حیاتم، رشد کردم، جوونه زدم و گره خوردم به نور خدا. دیگه به حال خودم غصه نمی‌خورم‌ و سپاس‌گزارم. سپاس‌گزارم ویروسی هستم که به خیال فتح اومده بود، اما پله‌ای شد تا برسم به حضور خدا.

        1. عالی گفتی صباجان، قلب و دارایی‌های ارزشمند را باید مرتب با نور گردگیری کرد. مرتب.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *