داستانک با کلمات برشی از قصه غافلگیرانهی زندگی را تعریف میکند. خیلی کوتاه. داستانک نویس به سنت تاریخی زیست بشر، ارزش واژه را میداند.
داستانک «پیکِ مادر»
دستهای ظریف داشت. به شدت لاغر بود. پدرش بیشتر وقتها نبود. مادرش با سیل، پیش خدا رفته بود. خواهرِ کوچکتری داشت. پنج ساله. باید مواظبش میبود. خانهشان، اتاقکی پُر سوراخ، میانِ زمینی خشک بود. کمی دوردست در بالای خانه، جوی کم رونقی بود. هر روز با دبه از آن آب میآورد. خورشید نزدیکترین دوستش بود. سوزان. ابرها که باریدند، خیلی خیلی سریع. به زیرِ قطرههای پیوسته باران آمد.
آبجی کوچولو بدو بیا. زودباش. باران اینجاست. شاید ما را پیش مادر ببرد.
دهم اسفند ۱۴۰۲– تهران
.
داستانک «شفاف»
من پستونک نمیخرم. نباید کسی را گول زد. کوچک و بزرگ ندارد. نمیتوانی یکسره به بچه شیر بدهی، عیب ندارد، شیشه بده. نگران نباش. خالصش را، هر طوری شده، گیر میآورم.
نهم اسفند ۱۴۰۲– تهران
.
داستانک «مواظبت»
مادرم با مرگ پدرم کنار نیامده است. مجبورم مرتب به او سر بزنم. هفتهای دو سه بار. به برادرانم باقر و جعفر کاری ندارد. همیشه میگوید، علی، ننه، تو مرا یاد جوانیهای آن بابای خدا بیامرزت میاندازی. قیافه، صدا، دستها، کارهایت، حتی نحوه اخم کردنت، عین آن نور به قبرش بباره است. تو را به ابوالفضل، این هفتهای دو سه روزی که اینجا میآیی، توی کتک زدنم مضایقه نکنی. مشغول ذِمه میشوی. مخصوصاً وقتهایی که قد و قواره ۱۹۰ سانتیات گُر میگیرد*.
هشتم اسفند ۱۴۰۲– تهران
*کتاب نگران نباش داستایفسکی نوشتهی چارلز بوکوفسکی
.
داستانک «هفتخوان»
نه نه نه. شرط همان است که گفتم. میخواهی با تو ازدواج کنم، برو با گُلِ سوسن بیا. اینکه توی این فصل سوسن پیدا نمیشود، آزمون توست. تمام. پسر شکسته از دختر جدا شد. به درختی تکیه نداد. گریه نکرد. قدم زد. زد. زد. به ناگه در چشمانداز تنهایی، زوج دلدادهای دید. نزدیک شد. مرد به گوش زن عشق میسرود. «جانا، حرف که میزنی انگار سوسنی در صدایت راه میرود*.» پسر چشمانش برق زد.
هفتم اسفند ۱۴۰۲– تهران
*کتاب یک بسته سیگار در تبعید سرودهی غلامرضا بروسان
.
داستانک «حسرت»
جواب پت اسکن را دید. چندبار. واقعیت داشت. سرطانِ پستانِ لعنتی، به ریهاش دستاندازی کرده بود. جلوی دکه روزنامهفروشی توقف کرد. یک جعبه سیگار خرید. کنار استخر پارک ملت نشست. سیگار کشید. سرفه کرد. سرفه کرد. ایستاد. سیگار کشید. یک جعبه. به سطح آب نگاه کرد. زنی به خط قرمزش پُک میزد.
ششم اسفند۱۴۰۲– تهران
.
داستانک «تمرین»
پسر ورزشکار بود. مربی بدنسازی. دختر را که دید، دل باخت. پرسوجو کرد. دختر شاعر بود. پسر اهل شعر نبود. تمرین کرد.
شباهنگام، که میگیرند در شاخ تلاجن سایهها رنگ سیاهی، وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم*.
و زندگی شاید آن لحظهی مسدودیست، که نگاه من در نینی چشمان تو خود را ویران میکند**.
روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد، روزی که کمترین سرود بوسه است***.
نمیفهمید. به خاطرش نمیماند. تصمیم گرفت سرود تمرین کند.
پنجم اسفند ۱۴۰۲– تهران
***روزی که کمترین سرود ترانه است سرودهی شاملو
.
داستانک «چیزهای دیوانه»
آدم یک شب چشم باز کرد. دید،
آب زیرِ آفتاب یخ زده است. چلچراغ از زمین آویزان است. پاککن مینویسد*.
بادبادک در اتوبان، به دنبالِ دنبالههایش میدود.
ستاره در رودخانهی بیآب جاری است.
درخت به زمین برگ میزند.
آب آسمان را برداشته است.
درنگ نکرد.
پا در هوا راه رفت. با آبشش نفس بیرون داد. آواز سکوت خواند. دست حوا را رها کرد.
صبح که ماه طلوع کرد، چشمهایش را روی هم گذاشت، بیدار شد.
چهارم اسفند ۱۴۰۲– تهران
*فلسفه در ۵۲ قصه نوشتهی اِرمانو بندی ونگا
.
داستانک «حقیقت تلخ»
او بچه آنها نبود. آلیس همه چی را فهمید*. دوباره با دقت خواند. حقیقت داشت. پدرش–نه،آنمرد– مرد بزرگی نبود، به وقت بازی. کودکی شلوغکار، مهربان و با گذشت در بدنی چاق. اسبِ سواری میشد. پیتکو پیتکو. توی بازیهای دونفره میباخت. همیشه. آلیس بچه آنها نبود. اسناد دروغ نمیگفت. مادرش–نه، آنزن– غذاهای خوشمزه میپخت. وقتی آلیس مریض میشد، سرِ کار نمیرفت. مواظبش بود. تببر. دستمال خیس ولرم. شببیداری. راننده سرویس که نمیآمد، خودش او را به مدرسه میبرد. حالا که همه چی را فهمید. دلش میخواست، یکی از خواب بیدارش میکرد. اما، نه. همه فقط ناسزا میگفتند. تف. دوباره از حفظ خواند. قاچاق، کلاهبرداری، ارتشا، اختلاس و قتل. نه، نه، نه. او بچه آنها نبود.
سوم اسفند ۱۴۰۲– تهران
*فلسفه در ۵۲ قصه نوشتهی اِرمانو بندی ونگا
.
داستانک «آهسته»
در اتاقخواب باز شد.
کمی منگ بود.
نگاه کرد. روی تختخواب خودش نبود.
.
داستانک « ناگهان»
صدای بازشدن در خانه را شنید.
نفسش را حبس کرد.
یکم اسفند ۱۴۰۲– تهران
.