داستانک «مهمانی»
شب یلدا مثل قحطیزدگان خورد. انار سیب پرتقال نارنگی هندوانه انگور پسته بادام گردو تخمه نخودچی کشمش شیرینی چای زعفرانی با نبات. میخواست بیدار بماند، بختک سیاهی برود، سپیدی آفتاب بیاید. خوابش سنگین برد. با صدای بازشدن در بیدار نشد. شاگرد مغازه با شعف داد زد: اوستا موش را گیر انداختم.
دهم دی ۱۴۰۲– تهران
.
داستانک «التماس»
همسر عزیزم گلم عروسم قشنگم، از وقتی رفتی همه جای خانه بوی توست. بیتو قناریها خاموشی گرفتند. لطفا لطفا برگرد. نگو نگو نمیآیم* همه توی خانه منتظر تو هستند. دختر و پسرمان، پدر و مادرم، خواهر و برادرم، کنیز تو زن تازه من.
نهم دی ۱۴۰۲– تهران
*ترانه نگو نمیام سرودهی جهانبخش پازوکی
.
داستانک «راننده»
ترانه که تمام شد، به خواندن ادامه داد. ای قبله من خاک در خانه تو، بیمنت می مستم ز پیمانه تو. بیمنت می مستم ز پیمانه تو. بیمنت می مستم ز پیمانه تو.* پایش را روی پدال گاز فشار داد. پلیس اشاره کرد، ماشین را کنار بکشد. نگه داشت. پیاده شد. تلوتلو میخورد. پلیس آزمایش الکل گرفت.
هشتم دی ۱۴۰۲– تهران
*ترانه بهونه سرودهی اردلان سرفراز
.
داستانک «قسم»
زن گفت: به چشمهای تو سوگند، که عشقت برای من رنگ جنون است. مثل آتیش است در قلبم، مثل خون است. به چشمهای تو سوگند، به چشمهای تو سوگند، تو که نیستی خیال کن که دیگر هیچکس با من نیست..* مرد عینک آفتابیاش را برداشت. با چشمهای مصنوعیاش به زن نگاه کرد.
هفتم دی ۱۴۰۲–تهران
*ترانه سوگند سرودهی لیلا کسری(هدیه)
.
داستانک «وارث»
بو کشید.
در گلستانه چه بوی علفی میآمد*.
شیشهها را پر کرد. برچسب زد. نوشت: ادکلن سهراب رسید.
ششم دی ۱۴۰۲– تهران
*سهراب سپهری، هشت کتاب
.
داستانک «حمام آفتاب»
یک روز آفتابی و پر باد بود. تصمیم گرفت حمام آفتاب بگیرد. زیراندازش را به دقت پهن کرد. حولهاش را روی آن انداخت. صاف کرد. لباسهایش را در آورد. کرم ضد آفتاب مالید. پشت به خورشید، وسط جاده دراز کشید.
پنجم دی ۱۴۰۲– تهران
.
داستانک «کتابدار»
پدرم همه چی میخوانْد جز کتاب*. قبض جریمه. فیش عوارض. صورت حساب تلفن همراه. قبض آب برق گاز. مالیات خودرو. صورت حساب رستورانها. فاکتور فروشگاههای زنجیرهای. رسید پوز فروشگاهها و عابر بانک. از سر تا ته. از وقتی سیما خانم همسایه ما شده است، فقط کتاب میخواند.
چهارم دی ۱۴۰۲– تهران
*دروغگو نوشته توبیاس ولف از مجموعه داستان خرید لنین
.
داستانک «زهرا»
لعنت به هواشناسی. پیشبینی هوای ابری کرده بود. باور نمیکنی جاده را برف زد. سنگین. کندوان را که دیدهای. پر از مارپیچ. دره. آنهم شب و خلوت. ماشین زنجیر چرخ نداشت. ترمز نمیگرفت. تو نبودی. همکارم میترا جلوی دیدگانش را گرفته بود. مرتب جیغ میکشید.
سوم دی ۱۴۰۲– تهران
.
داستانک «کمالگرا»
یک جای زندگیشان نامیزان بود. بله را که گفت فهمید. مرد دستش را زیر چانهاش میزد. دست راست. دوست نداشت. صحبت کرد. مرد چشمهایش گرد شد خندید. زن دلش نمیخواست غباری بر زندگی مشترکشان بنشیند. مردش را بیعیب میخواست. وقتی مرد خواب بود، دستش را کم کرد.
دوم دی ۱۴۰۲– تهران
.
داستانک «وصال»
مرد اولین بار بود که خانهی زن را میدید. زیبا، مثل شعرهایش. فرشهای خشتی چالشتری دستبافت. تابلوهای زرنگار اشرافی. نقاشیهای کهن اروپایی اصل. فرصت را از دست نداد. با زن قرار گذاشت. جمعه شب. رستوران پیوند. زن به موقع آمد. زیبا مثل شعرهایش. چشم انتظار ماند. چشم انتظار. چشم انتظار . مرد درخانهی زن خیلی کار داشت.
یکم دی ۱۴۰۲– تهران
.
2 پاسخ
عصا ی قورت داده اش را
در آورد و
بدست گرفت و
عافیت طلب،
در غار تنهایی،
نسخه های صد من یه غاز می پیچید
خوب می دانست
عصا بدستی اقضای خودش را دارد.
#آفت تفکر سیستمی
#کریم شیره ای
:اینجا ديگه جای زندگی نیست
لاتاری برنده شدم
دست بچه مو می گیرم می برم
نجاتش می دم
می خوای بیا، می خوای نیا
: شرکت و چکار می کنی
:خب اجاره ش می دم به داداشم
سود شم که هست
هی بچسب به این کار کوفتی یه
چندر غاز ی
رفت و دخترک رو برد
مدت ها خبری نشد
زنگ تلفن
گریه
تصادف
دخترک
رخت مشکی