از هُرم آفتاب که توی صورتش میزد، بیدار شد. بلند شد. پرده را کشید. از یخچال آب برداشت. نوشید. پیتزا سفارش داد. تلویزیون ماهوارهای را روشن کرد. تلویزیون را خاموش کرد. گوشی همراهش را برداشت. با چند نفر پیام رد و بدل کرد. زنگ در...
قدی بلند،هیکلی تو پًُر، دستهایی سنگین، شانههایی کُلفت و ذهنی مطیع داشت. همه دوستش داشتند. وقتی می خواستند از جایی بالا روند؛ به جای نردبان، از او بالا میرفتند. دکترمحمودجاوید هفتم مهر ۱۴۰۱- تهران
بچهها در خیابان جمع بودند. شب شد. باید به خانه میرفتند. یکی گفت: نخود، نخود، هر کی رَوَد خانهِ خود. بقیهیک صدا دم گرفتند: لوبیا، لوبیا، فردا صبح زود بیا. همه رفتند. پسر تنها ماند. کنار زبالهها چمباتمه زد. از رویزمین لوبیایی برداشت. به صبحِ...