پسر ایستاده آب خورد. بابا حکیم بود. گفت «از قدیم بسیار سخن به نزد ماست؛ که به وقت خوردن، ایستادن نشاید. زوال عقل را، همنشین تَن سازد.» روزی پسر زانو بگرفته، نشسته بود. حکیم بابا گفت: «از قدیم بسیار سخن به نزد ماست. زانو به...
باغ سرسبز، دیوارهای بلند کاه گلی داشت. صدای پای آب به سختی شنیده می شد. درِ باغ بسته بود. آب او را میخواند. چند تا سوراخ، روی در باغ بود. چشم چراند. آبی دیده نمی شد. بید مجنون سبز بود. ظهر بود. آوای خنک آب...
میترسید. دوباره، نه، صدباره، از پنجره بیرون را نگاه کرد. شهر، شبیه زندگیی که می شناخت، نبود. در کوهستان بال زدن، در دشت رقصیدن، به رودخانه پا زدن، نشان سرزندگی بود. پشت پنجره، مردم افسرده به نظر میرسیدند. دستها، با هم قهر بود. کسی با...
ناظم، دانشآموزان را به صف کرد. اولتیماتوم داد: «باید، شنبه همه با موهای ماشین کرده به مدرسه بیایید.» نمرهاش را هم تعیین کرد؛ نمره چهار. صبح شنبه، سرها همه نمره چهار بود، جز یک نفر. موهای صاف مشکی بلندی داشت. سرش را، ماشین نکرده، آمده...
به دنیا آمد. روز دیدار عمومی بود. رعیت، اشک شوق میریخت. خَم میشد. دست ارباب را میبوسید. نوبت او رسید. به دست نگاه کرد. پوستی کهنه داشت . خم نشد. دست را نبوسید. کتک خورد. آسمانی شد. دوباره به دنیا آمد. دختری زیبا دید....
روی ویلچر نشسته بود. خواب را ول نمیکرد. دردِ لَختی، تَنِ تنبلش را گرفته بود. صدای وزش باد، نمیآمد. پنجره بسته بود. آوایی ناآشنا، شیشه پنجره را میکوبید. خُشکیِ دست هایش را شکست. ویلچر، به سوی پنجره راند. پنجره را گشود. صدای زنی پُر قدرت،...