فیلم «دزدان دوچرخه» ساخته ویتوریو دسیکا را سالها قبل در سینما دیده بودم. تلخی و سیاهی فیلم در پس خاطرات قدیمی اجازه نمی داد دوباره به طرفش بروم، اما رفتم. زندگی شهرها، آدمها، با پایان جنگ عادی نمیشود. تازه زندگی زیرپوستی آسیبهای نبردِ خودشیفتگان در حیات روزمرهی مردمان معمولی آغاز میشود. تصاویر سیاه و سفید فیلم «دزدان دوچرخه» از همان اول ما را آماده ورود به دوقطبی فقر و غنا میکند. روزهای پس از پایان جنگ جهانی دوم است . ایتالیا متحد آلمان، کشوری شکست خورده در جنگ دوم جهانی است که برای کمر راست کردن بسیار باید هزینه کند. در چشماندازهای دنیای فیلم اثری از خرابی های فیزیکی دوران جنگ مانند ساختمانها یا راههای شکسته چندان نمیبینیم. اما فقر حاکم بر ذهن و زندگی آدمها، درسرتاسر فیلم «دزدان دوچرخه» از ویرانی پنهانی می گوید که مردم را به زمین زده و بیرحم ساخته است:
درازی صف مردم جلوی بانک رهنی، به خوبی فروش/گرو هر چیزی برای زنده ماندن را به تصویر میکشد. تجمع بیکاران در مرکز کاریابی و صدای بلندگویی که فقط برای ظرفیت یک دو نفر کار دارد، پرسشی را به ذهن متبادر می کند که وقتی کار برای طالبِ کار نیست باید چگونه بخورد بپوشد زنده بماند؟
.
ارزشها:
جابهجایی دارایی ارزشهای آدمها بسته به شرایط را زیاد دیدهام. دوچرخه ریچی یکی از همین نمادهای ارزشی است. گرو در نزد بانک است، چون کمترین کاربرد را برای گذران زندگی ریچی دارد. اما وقتی در قحطی شغل، فرصت پوستر چسبانی پیدا میکند. داشتن دوچرخه شرط گرفتن کار است. حالا ملحفهها نقش کاربردیشان را از دست میدهند. به قول ماریا–همسر ریچی– بدون ملحفه هم میشود، خوابید. دوچرخه با پول فروش ملحفهها از گرو خارج میشود تا ریچی کار داشته باشد. حالا دوچرخه نفس زندگی است، که در همان روزهای اول امید باکاری ربوده میشود. ریچی همراه پسرش به ناچار سفر پیدایی را میآغازد.
اعتقاد داشتن و نداشتن به فالگیر هم یکی از همان جابهجایی دارایی ارزشهای آدمها در فیلم «دزدان دوچرخه» است. ریچی که ماریا را برای پول دادن به فالگیر سرزنش میکند وقتی همه راهها برای یافتن دوچرخهی دزدی به بنبست میخورد، دست به دامان همان فالگیری میشود که حقهباز میشمرد. آخرین اسکناسها از دست میرود که فقط بشنود یا دوچرخه زود پیدا میشود یا هیچوقت پیدا نمیشود.
یاد خاطره پرویز دوایی افتادم. در یکی از کتابهایش میگوید، پسرخالهاش بهرام به سرطان مبتلا شد. وقتی از داروها نتیجه نگرفت. به صف گرفتن نبات متبرک پیوست، در حالی که هیچ اعتقاد مذهبی نداشت.
.
ریچی: برای هر چیزی درمانی وجود دارد به جز مرگ
.
بازار دوچرخهفروشها، بازار مکاره است. دوچرخههای دزدی که رنگ میشود/ شده است. خریدار نمیداند دوچرخهای که میخرد، برای چندمین بار ربوده شده است. دزدهایی که گاه بدبختتر از مالباختگانند. خانوادهای فقیر با خواهرانی که برای گذران زندگی تن میفروشند. اتاقکهایی تنگ. صرع. و بارانی که برزمینهای فقیر فقط لجن میسازد.
.
نادیده گرفتن داشتهها:
فیلم مرتب به ما یادآوری میکند که فرو رفتن در چاه از دست دادهها،
ممکن است حواس ما را از داشتههای باارزشمان پرت کند.
برونو –پسر ریچی و ماریا– با واکسزنی به تامین مخارج خانه کمک میکند. در روز دزدیده شدن دوچرخه، به تاریکی شب بیپناه در انتظار آمدن پدر میماند. سیلی درماندگی ریچی را میخورد. شاهد فروپاشی تدریجی پدر–قهرمان زندگیاش– میشود. در معرض مزاحمت منحرفین جنسی قرار میگیرد. و فقط ریچی زمانی که برونو را گم میکند. وقتی میشنود بچهای در رودخانه غرق شده است، تازه به خودش میآید، که دوچرخه پیدا بشود یا نشود، برونو نباید از زندگیاش با بیتوجهی به بیرون سُر بخورد.
.
ریچی: مادرت و دعاهایش نمی تواند به ما کمک کنند
.
پاکدستی دومین داشتهای است که به زیر بار استیصال بیکاری ریچی آزمون میشود. پدر برونو با دیدن دوچرخهای کنار کوچه، پسر را به خانه راهی میکند، تا دزد شدن پدر را نبیند، که میبیند. ریچی دزد نیست. گیر میافتد. کتک میخورد. و فقط اشکها و معصومیت پسرش است که او را از گرفتاری تحویل به پلیس نجات میدهد. چرا که صاحب دوچرخه فکر میکند ریچی بدبختتر از اوست.
.
ریچی: وقتی قرار است آخرش بمیرم، چرا باید خودم را از غصه بکشم
.
شادی:
سکانش رستوران لحظاتی چند به برونو، ریچی و ما فرصت میدهد تا سرمان را از باتلاق بدبختی بیرون آوریم. تا زنده هستیم باید چیزی بخوریم. میز کناری خانوادهای مرفه مینشینند. غذای سفارشی آنها را میخواهند. مشابه پولدارها میخورند. برونو خیلی خوشحال است. اما خوشیشان قطع میشود. پول برای غذای سفارشی دوم مشابه میز بغلی ندارند. باید بپذیرند که فقیرند. خیلی فقیر. پدر به برونو میگوید: برای اینجور غذا خوردن باید پول زیادی داشت.
.
پرسش:
مسابقه ایتالیا در جام جهانی فوتبال است. جمعیت زیادی پس از پایان مسابقه با دوچرخههایشان به خیابان میریزند. پسر کلاه پدر دزد شده گیرافتاده بخشیده شده را از روی زمین برمیدارد، به او می دهد. هر دو گریه می کنند. پسر و پدر –که دیگر قهرمان پسر نیست– دست هم را می گیرند، در میان جمعیتی که در تاریکی رو به جلو می روند گم میشوند.
و من فکر می کنم امروز کدامان از آن جمعیت
صاحبان دوچرخهها و کدامشان دزدان دوچرخهها هستند.
.
فیلم فورس ماژور: قهرمان بینقص
فیلم بدو لولا بدو: بعد از بازی قبل از بازی
فیلم بهار تابستان پاییز زمستان و بهار؛ شعری با دیوارهای ذهنی
«فیلم ۵ تا ۷ یا عشق پری دریایی به نویسندهای دلمرده با درون شاد»
نهنگِ شرمسار- جستاری در باره فیلم نهنگ
فیلمی در کاغذ بیخط، سَللام سوسن جون
فیلم خانواده فیبلمن؛ بیرون آوردن سر از دهان شیر؛ 3 نکته کلیدی
فیلم افسانه هزار و نهصد، از دیدن پایانش حالم بد میشود
پلهای مدیسن کانتی – عشق روی پل
یک پاسخ
مرا با خود ببر
ای مرگ
که من امروز
بسیار مردم