“امضا کرد، بیتو هرگز”
نشست کنارش، زیر نور شمع، دستهایش را گرفت؛ به همان طراوتِ ساعتها، روزها، سالهای پیش یادش آمد، گویی همین دیروز بود …
فیلم افسانه هزار و نهصد، از دیدن پایانش حالم بد میشود
افسانه ۱۹۰۰ برای من فقط یک فیلم نیست. داستان موسیقی است. اما هر بار از دیدن پایانش حالم بد میشود. …
کتاب «از سوراخ در»، نیاز نیست از سوراخ در یواشکی نگاه کنید
مهم نیست به چه اسمی بشناسیدش، داستانک، داستان کوتاهِ کوتاه، خرده داستان، داستان مینیمال، داستان برقآسا و نظایر آن. مهم است …
کار را از خود دور کنید
تقویم را نگاه کرد. پانزدهم مهر ماه بود. یکسال پیش، در ایستگاه قطار مشهد–تهران با «دنیا» آشنا شد. شب تا صبح، …
چو آفتاب به وقتِ شب
چو آفتاب به وقت بهار تو را زیر باران می خواهم چو آفتاب به وقت تابستان به یادت عرق می …
خفته به وقت عشق
خفته به وقت بهار، به وقت باران، به وقت شکوفه خفته به وقت تابستان، به وقت آفتاب، به وقت تن …