داستانک «مامور اعدام»
صبحها خوابش نمیبرد. مامور اعدام بود. هر شب دگمه مرگِ محکومی را فشار میداد. زن مرد جوان پیر چاق لاغر. …
داستانک «واژهها قد کشیدند»
کاغذ کاهی را شخم زد. واژهها را به دقت کاشت. آبِ دانش و تجربه رویشان پاشید. با آفتاب ادب گرمشان …
داستانک «پا برای رفتن نداشتند»
باتلاق بود. کِشنده. پا برای رفتن نداشتند. ویلچرها قُلپی گفتند. غرق شدند. زن دست مرد را کشید. مرد دستزن را …
داستانک «صد روز، صدشب»
به جزیره پا گذاشت. شب بود. هیچ کیف و چمدانی نداشت. فقط یک فلوت همراهش بود. دختری زیبا از مقابل …
داستانک «شالیزار»
هوا بوی برنج تازه سبزشده را داشت. نفس کشید. رفت به دوران آشنایی. اولین دیدار. باران. زن. خواب. بوی برنج. …
داستانک «فال قهوه»
خجالت میکشید فال قهوه بگیرد. اطراف اتاق را نگاه کرد. قهوه را نوشید. با احتیاط کنار میز نشست. فالگیر فنجان …
داستانک «حس دبیرستانیها را داشت»
عاشق شده بود. حس دبیرستانیها را داشت. خورشید شعر بود. کبوتر بوسه. باران ترانه. دختر پگاه. لب آتش. چشم بهشت. …
داستانک «خیلی اتفاقی به هم خوردیم»
مراقب بودیم که یک بار دیگر با هم روبهرو نشویم. به هم خوردیم. خیلی اتفاقی. عجله داشتم. عجله داشت. به …
داستانک «توپ قلقلی»
یک توپ قلقلی داشت. جادوگر توپ را چارگوش کرد. یک توپ قلقلی دیگر از مادر گرفت. جادوگر توپ را درازیکرد. …
داستانک «ماسالا و بیسکویت سفارش دادند»
دست روی جیبش گذاشت. حلقه نامزدی سر جایش بود. به موقع در رستوران حاضر شد. دختر هنوز نیامده بود. پشت …