داستانک «چراغ، خاموش است»
کلهای بزرگ دارد. واژههای اندک. بابا، مامان. خندهای طولانی. هه هه هه هه هه هه هه. چشمانی آبی. ثابت. موهای …
داستانک «همیشه شلاق میزند»
دهانِ اسب پُر از صدایِ دلش بود: بیوقت. بیرحم. بیتوجه. خوراکِ نکبتش را نمیخورم. گازش میگیرم. دیگر نمیگذارم، مثل الاغ …
داستانک «خیابان خلوت بود»
از هُرم آفتاب که توی صورتش میزد، بیدار شد. بلند شد. پرده را کشید. از یخچال آب برداشت. نوشید. پیتزا …
داستانک «چند لیوان چای داغ نوشید»
پنجرهای پر از گرمای تابستان پشت سرش بود. اما باز هم میلرزید. ژاکت، کاپشن پوشید. کلاه پشمی به سرکشید. چند لیوان …
داستانک «آلبوم عکس»
صفحات آلبوم را ورق زد. عروس و داماد به دهانِ هم عسل میگذاشتند. دستهایی شاد، در پس زمینه دست میزدند. …
داستانک «از قدیم گفتهاند که…»
پسر ایستاده آب خورد. بابا حکیم بود. گفت «از قدیم بسیار سخن به نزد ماست؛ که به وقت خوردن، ایستادن …
داستانک «هنوز زن در سر او میخواند»
زن در سر او میخواند. «مرغ سحر ناله سر کن.» نمیخواهم ناله کنم. ترجیح میدهم سوت بزنم. صدای زن بوی …
داستانک «پسر با دختر کتاب میخواند»
پسر عاشق بود. کار نمیکرد. با دختر بیدار میشد.با دختر کتاب میخواند. با دختر به خیابان میرفت. با دخترمیخندید. با …
داستانک «داستان زندگی مرد»
مرد بود. همیشه داستان زندگیاش را میگفت، مردم قصهاش را حفظ بودند. بچههایش کشته شدند. زنش دق کرد. آلزایمر گرفت. …
داستانک «ماجرای نیمروز»
با هم از اداره بیرون میآیند. نیمروز است. پیرامون را مینگرند. آشنایی نیست. بیتابند. دستِ هم را میگیرند. داغ میشوند. …