داستانک «غریبه»
در شهر غریبه بودم. نمیخواستم کسی مرا ببیند. صورتم را پشت کتاب پنهان کردم. در کافه باز شد. داخل آمد. …
داستانک «موج دریا»
تابستان بود. کنار دریا نشستند، دریا برای آنها موج بیاورد. دریا خودش را به دست خورشید سپرده بود. حمام آفتاب …
داستانک «مهمانی»
تمام خانه را گل کاشت. با شمع روشن کرد. موسیقی خوشنوا گذاشت. شراب ریخت. تماس گرفت. خودش را به همنشینی …
داستانک «چیزی درست نبود»
سفره هفت سین را چید. چیزی درست نبود. حس میکرد. همه سینها و بیسینها را مرور کرد: سبزه، سماق، سرکه، …
داستانک «دختر»
دختر مرخص شد. به خیابان رفت. دوباره. فقط با یک چشم. شکوفهها پایان زمستان را نشان دادند. موهایش را به …
داستانک «خواستگاری»
زنی پیر بود. نمیمُرد. همیشه میگفت: «اگر روزی مردی خوشتیپ از او خواستگاری کند، از شادمانی میمیرد.» وراث مزدوری خوشتیپ …