داستانک «آلبوم عکس»
صفحات آلبوم را ورق زد. عروس و داماد به دهانِ هم عسل میگذاشتند. دستهایی شاد، در پس زمینه دست میزدند. …
داستانک «وحشتزده از خواب پرید»
هیجان داشت. خوابش نمیبرد. دوباره زنگ ساعت را چک کرد. کوک بود. زنگ موبایل هم تنظیم بود. سرانجام برای فردا …
داستانک «به هیچ کدامشان، نه نمیگویم»
در گل فروشی را باز کردم. داخل رفتم. بوی رز محوطه را برداشته بود. رزهای رنگارنگ با گلبرگهای زیبا: آبی، …
داستانک «آب تاریکی را میشوید»
خوابیدهام. زیر پلکهایم تاریکی حکمرانی میکند. صدای ترنم آب میآید. تاریکی را میشوید؛ با خود میبرد. چشم میگشایم. باران شر …
داستانک «من ته تغاری هستم»
زنگ در را میزنند. همه به من نگاه میکنند. من ته تغاری هستم. دلم نمیخواهد دیگر در را باز کنم. …
داستانک «لختها به جهنم میروند»
پسر، پنج ساله بود. در آن شهر کوچک مهمان بود. با دختر میزبان پا به کوچه گذاشت. دختر، هفت ساله …