داستانک «یک جفت گوشواره»
یک جفت گوشواره فیروزه. یک جفت گوشواره اوپال. یک جفت گوشواره طلا. یک جفت گوشواره زمرد. یک جفت گوشواره عقیق. …
داستانک «محکم در آغوشم گیر»
جمعه شب. زن روی تخت خوابیده بود. نیمی از بدنش را با ملافه سفید پوشانده بود. مرد آمد. زن خندید. …
داستانک «ماجراجوی نترس»
جوانی ماجراجو بود. واژگون شدن قایق، سقوط خودرو به عمق دره و تصادف قطار از خاطرات کمهیجان او بود. روزی …
داستانک «دیگر دنیا جای او نبود»
زن بود. تنها. آرامش نداشت. روحش در بند بود. نمیتوانست به سرزمینهای دیگر سفر کند. اطرافش پر ازآدمهای جاهل بود. …
داستانک «پرتو نوشتهاش را بر زیباییهای زن همسایه تاباند»
«ع.ر» نویسنده بود. هر روز در بالکن خانه مینشست، زن همسایه را نگاه میکرد: «اندامی تراشیده و نازک، پوشیده با …
داستانک «با آتش یکی شد»
شبی سرد بود. کنار خیابان آتش روشن کرد. شعلههای آتش اوج گرفتند. زرد. سرخ. نارنجی. رقصان. داغ شد. لباسهایش را …