«پریشانکاری»
جوان عاشق بود. پگاه تا شامگاه، هرنفس معشوق میدید. نمیدانست برای شادی دلدار چکار کند. یک روز گل مریم میگرفت. …
داستانک «پا برای رفتن نداشتند»
باتلاق بود. کِشنده. پا برای رفتن نداشتند. ویلچرها قُلپی گفتند. غرق شدند. زن دست مرد را کشید. مرد دستزن را …
داستانک «چشمهایش تاریک بود»
شب بود. تنها بودم. رعد و برق بود. صدایش را نشنیدم. دستهای سنگینی داشت. سیلی پشت سیلی. چشمهایش تاریک بود. …
داستانک «ساندویچ گیاهی»
ساندویچ مخصوص وگانها میخرد. مطمئن میشود، گیاهی گیاهی است. به بقیه هم توصیه میکند. گوشت حیوان نخورید. ساندویچ را با …
داستانک «صد روز، صدشب»
به جزیره پا گذاشت. شب بود. هیچ کیف و چمدانی نداشت. فقط یک فلوت همراهش بود. دختری زیبا از مقابل …
داستانک «چند پرنده آنجا پَرمیزدند»
هنوز تردید داشت. قلبش تند میتپید. اطراف را نگاه کرد. دلِ آسمان از ابرهای سیاه پُر بود. چند پرنده آنجا …