Dr.Mahmoud Javid

داستانک

Short story

16 دی 1401

داستانک «داستان زندگی مرد»

مرد بود. همیشه داستان زندگی‌اش را می‌گفت، مردم قصه‌اش را حفظ بودند. بچه‌هایش کشته شدند. زنش دق کرد. آلزایمر...
12 دی 1401

داستانک «ماجرای نیمروز»

با هم از اداره بیرون می‌آیند. نیمروز است.  پیرامون را می‌نگرند. آشنایی نیست. بی‌تابند. دستِ هم را می‌گیرند. داغ...
21 آبان 1401

داستانک «استخوان‌هایش، پوستش را فشار می‌داد»

اتوبوس همه آدم بود. صندلی‌ها پُر بود. جای سوزن انداختن نبود. پیرمردی ایستاده بود. استخوان‌هایش پوستش را فشار می‌داد....
20 آبان 1401

داستانک «کلاغ‌ها سیاه‌پوش بودند»

مادرش کرونا گرفت. روحش با سرفه‌ها رفت. سبک شد. غروب بود. تنها بودند. آدم‌ها از نزدیک شدن‌ به آنها...
9 دی 1401

داستانک «مشخصات زن دلخواهش را روی کاغذ نوشته بود»

مثل برق، مرد را گرفت. مشخصات زنِ دلخواهش را روی کاغذ دقیق نوشته بود. پنج دهه گشت. نیافت. خودش...
9 آذر 1401

داستانک «ملت عشق»

ساعت دوازده ظهر بود. صدای ترمز شدید، از پنجره داخل اتاق پرید. دختر جوان برآشفته شد. خرخر بلندگوی دستی،...

مطالب اخیر

داستانک «سیگار را با شعله شمع روشن کرد»

نذر داشت. شمع‌های سفید را برداشت. به سمت امامزاده حرکت کرد. امامزاده بالای کوه بود. غروب، خورشید رابا خودش کم‌کم‌ …

داستانک «پسر با دختر کتاب می‌خواند»

پسر عاشق بود. کار نمی‌کرد. با دختر بیدار می‌شد.با دختر کتاب می‌خواند. با دختر به خیابان می‌رفت. با دخترمی‌خندید. با …

داستانک «داستان زندگی مرد»

مرد بود. همیشه داستان زندگی‌اش را می‌گفت، مردم قصه‌اش را حفظ بودند. بچه‌هایش کشته شدند. زنش دق کرد. آلزایمر گرفت. …

داستانک «ماجرای نیمروز»

با هم از اداره بیرون می‌آیند. نیمروز است.  پیرامون را می‌نگرند. آشنایی نیست. بی‌تابند. دستِ هم را می‌گیرند. داغ می‌شوند. …

داستانک «استخوان‌هایش، پوستش را فشار می‌داد»

اتوبوس همه آدم بود. صندلی‌ها پُر بود. جای سوزن انداختن نبود. پیرمردی ایستاده بود. استخوان‌هایش پوستش را فشار می‌داد. ناخوش‌حال …

داستانک «کلاغ‌ها سیاه‌پوش بودند»

مادرش کرونا گرفت. روحش با سرفه‌ها رفت. سبک شد. غروب بود. تنها بودند. آدم‌ها از نزدیک شدن‌ به آنها می‌ترسیدند. …