داستانک «سیگار را با شعله شمع روشن کرد»
نذر داشت. شمعهای سفید را برداشت. به سمت امامزاده حرکت کرد. امامزاده بالای کوه بود. غروب، خورشید رابا خودش کمکم …
داستانک «پسر با دختر کتاب میخواند»
پسر عاشق بود. کار نمیکرد. با دختر بیدار میشد.با دختر کتاب میخواند. با دختر به خیابان میرفت. با دخترمیخندید. با …
داستانک «داستان زندگی مرد»
مرد بود. همیشه داستان زندگیاش را میگفت، مردم قصهاش را حفظ بودند. بچههایش کشته شدند. زنش دق کرد. آلزایمر گرفت. …
داستانک «ماجرای نیمروز»
با هم از اداره بیرون میآیند. نیمروز است. پیرامون را مینگرند. آشنایی نیست. بیتابند. دستِ هم را میگیرند. داغ میشوند. …
داستانک «استخوانهایش، پوستش را فشار میداد»
اتوبوس همه آدم بود. صندلیها پُر بود. جای سوزن انداختن نبود. پیرمردی ایستاده بود. استخوانهایش پوستش را فشار میداد. ناخوشحال …
داستانک «کلاغها سیاهپوش بودند»
مادرش کرونا گرفت. روحش با سرفهها رفت. سبک شد. غروب بود. تنها بودند. آدمها از نزدیک شدن به آنها میترسیدند. …