داستانک «توپ قلقلی»
یک توپ قلقلی داشت. جادوگر توپ را چارگوش کرد. یک توپ قلقلی دیگر از مادر گرفت. جادوگر توپ را درازیکرد. …
داستانک «ماسالا و بیسکویت سفارش دادند»
دست روی جیبش گذاشت. حلقه نامزدی سر جایش بود. به موقع در رستوران حاضر شد. دختر هنوز نیامده بود. پشت …
داستانک «چراغ، خاموش است»
کلهای بزرگ دارد. واژههای اندک. بابا، مامان. خندهای طولانی. هه هه هه هه هه هه هه. چشمانی آبی. ثابت. موهای …
داستانک «همیشه شلاق میزند»
دهانِ اسب پُر از صدایِ دلش بود: بیوقت. بیرحم. بیتوجه. خوراکِ نکبتش را نمیخورم. گازش میگیرم. دیگر نمیگذارم، مثل الاغ …
داستانک «خیابان خلوت بود»
از هُرم آفتاب که توی صورتش میزد، بیدار شد. بلند شد. پرده را کشید. از یخچال آب برداشت. نوشید. پیتزا …
داستانک «چند لیوان چای داغ نوشید»
پنجرهای پر از گرمای تابستان پشت سرش بود. اما باز هم میلرزید. ژاکت، کاپشن پوشید. کلاه پشمی به سرکشید. چند لیوان …