داستانک «بیخواب»
صبح، سپیده زد. از خواب خبری نشد. روی دنده چپ، غلت زد. گوسفند شماری کرد. بالش را بغل کرد. خوابشنیامد. …
داستانک «در باغ بسته بود»
باغ سرسبز، دیوارهای بلند کاه گلی داشت. صدای پای آب به سختی شنیده می شد. درِ باغ بسته بود. آب …
داستانک «خیلی وقت است که رفتی»
خیلی وقت است که رفتی . یک ساعت، یک روز، یک ماه، یک سال، نه، یک عمر. تابستان است، اما، …
داستانک «آرزوی پینوکیو»
پینوکیو آدمکی چوبی بود. مغز نداشت. هنگامی که دروغ میگفت، دماغش دراز میشد. همیشه دعا میکرد، آدم شود. فرشته مهربان، …
داستانک «پاها در مِه»
پشت میز نشسته ام. سیگار نمیکشم. بیرون هوا مِهآلود است. مِه تا نزدیک زمین پایین آمده است. آدمها نصفه دیده …
داستانک «احساسات زنگ زده»
احساساتش زنگ زده بود. از شادی هیچ بچهای به ذوق نمیآمد. کودکی که سر چهار راه، شیشه ماشینها را تمیز میکرد، افسردهاش …