داستانک «خروس خواب ارباب را شکست»
شامگاه، ارباب راحت خوابید. خروس قوقولی قوقو را بانگ زد. سکوت شب لرزید. ارباب خوابش شکست. ناسزاگفت. صبح، دانهِ خروس …
داستانک «نردبان»
قدی بلند،هیکلی تو پًُر، دستهایی سنگین، شانههایی کُلفت و ذهنی مطیع داشت. همه دوستش داشتند. وقتی می خواستند از جایی …
داستانک «زنی با روسری گلدار»
نقاشِ دیواری بود. زنی زیبا روی دیوار خیابان کشید. موهای زن را با روسری گلدار قشنگی پوشاند. برای محکمکاری، چادری …
داستانک «قایق سواری با عموجان»
قایق ها سطح دریاچه را رنگین کرده بودند. کودکان شوق قایق رانی داشتند. با عمو جان در صف ایستادند. قایق …
داستانک «لوبیا، لوبیا، فردا صبح زود بیا»
بچهها در خیابان جمع بودند. شب شد. باید به خانه میرفتند. یکی گفت: نخود، نخود، هر کی رَوَد خانهِ خود. …
داستانک «پسر سرطان داشت»
کارگر روزمزد بود. اجاره نشین بود. پسرش سرطان داشت. درست یک سال پیش بود. بچه مریض شد. دکتر تشخیصِ سرطان …