داستانک «شبِ طویل»
حاجی، حضار را با سخنانش جادو کرد. ماشین نداشت. امشب هم افتخار میداد؛ یکی او را برساند. مردی پیدا شد. …
داستانک «توی ویلچر مچاله شد»
روی ویلچر نشسته بود. خواب را ول نمیکرد. دردِ لَختی، تَنِ تنبلش را گرفته بود. صدای وزش باد، نمیآمد. پنجره …
داستانک «آن که تو گویی، نقشِ مار است»
یک روز، یک آموزگار، روی تخته سیاه نوشت: مار. از شاگردانش خواست همراه با او، بلند بخوانند: مار. همه خندیدند. …
داستانک «رنگین کمان»
روستا یخ بود. چراغ، نفت نداشت. برادرش آماده شد، برود نفت بخرد. پسر نمیخواست تنها بماند. با برادر همراه شد.مغازهدار …
داستانک «سایه گرگ دهان تکان میداد»
برق رفته بود. شمع میاندار محفل بود. پدر انگشتان دستهایش را در هم انداخته بود؛ روی دیوار با سایه، شکل …
داستانک «شب،کنار رودخانه، کنار پل، منتظرم باش»
گفته بود؛ امشب،ساعت دوازده شب، به دیدارت میآیم. کنار رودخانه، نزدیک پل، منتظرم باش. لباس شب پوشید. عطر زد. ساعتی …